دیوید بالداچی
جک به فانوس دریایی اشاره کرد: «میخواهی بدانی چرا من پدر خودم را درآوردهام تا آن چیز لعنتی خراب شده را بهراهبیندازم؟»
میکی کنارش نشست: «چون مامان عاشقش بود؟» بعد با قدری ملاحظه و احتیاط گفت: « و میخواست شما آن را تعمیر کنید؟»
«اولش من هم همین فکر را میکردم، اما تازه وقتی تو را دیدم که آنجا ایستادهای، چیزی به فکرم خطور کرد؛ انگار لایهای مه از روی مغزم کنار رفت.»
جک لحظهای درنگ کرد و بعد صورتش را با آستینش پاک کرد: «تازه متوجه شدم که فقط قصد داشتم چیزی را درست کنم؛ حالا هر چیزی. میخواستم فهرستی را مرور کنم؛ کارهای لازم را انجام بدهم و نتیجه نهایی هم این باشد که بیمعطلی راه بیفتد و کار کند. آن موقع همهچیز روبهراه میشد.»
«ولی این اتفاق نیفتاد؟»
«نه، جواب نداد. میدانی چرا؟»
میکی به جای نه سرش را تکان داد. «چون رسم زندگی این نیست. تو ممکن است کاری را عالی و بینقص انجام بدهی، هر کاری که فکر کنی لازم است، بکنی و هر توقعی که بقیه مردم دارند، برآورده کنی؛ با این حال باز هم به نتیجهای که تصور میکنی سزاوارش هستی، نرسی. زندگی دیوانهکننده و جنونآمیز است و اغلب با عقل جور درنمیآید.»
جک لحظهای درنگ کرد و به دخترش چشم دوخت: «کسی که نباید اینجا باشد، هست و کسی که باید باشد، نیست. هیچ کاری هم از دست کسی ساخته نیست. هرقدر هم که تلاش کنی، باز نمیتوانی این وضع را تغییر بدهی. این مسئله هیچ ربطی به خواسته و آرزو ندارد، فقط با واقعیت سر و کار دارد که اغلب هم منطقی نیست.»
دو شنبه 30 مرداد 1402
کد مطلب :
200728
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/RgBAY
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved