زرد وطنی
مسعود میر- روزنامهنگار
تصور میکنم جوانهای دستهگلی را که با آن لباسهای زرد مغموم مجبورند به جبر، گاهی صورتشان را اصلاح، نمازشان را قضا و یا اشکهایشان را پنهان کنند. تصور میکنم آنهایی را که به باد کتک گرفته میشوند به جرم استقامت برای حفظ خاک، برای دفاع از ناموس و خش نیفتادن به جان مادر میهن. تصور میکنم آنها را که بیتردید کیمیا بودند، آنها را که بیتردید آزاد بودند، آنها را که ثابت کردند من و امثال من در اسارت منفعت شخصی یا هراسجمعی گیر افتاده بودیم. اگر از بند جسم آزاد شدهاند که نامشان مانا و اگر در قید حیات هستند روزگارشان سبز و سهمشان یک یادت بهخیر ساده به بهانه روز آزادی اسرای جنگ تحمیلی... .
تابستان آن سال
جواد نصرتی
آن سال من و بچهمحلها دقیق نمیدانستیم کجای تاریخ ایستادهایم، اما محله، با آن گلدانهایی که وسط خیابان و سر کوچهها گذاشته بودند، طاقنصرتهایی که جلوی بعضی خانهها بسته بودند و ریسههای لامپهای رنگی، جای دیگری برایمان شده بود. آن سالها در کرج، شبها حتی در اوج گرمای تابستان هم خنک بود و ما از اینکه اجازه داشتیم در جشنی بزرگ بهوسعت تمام محله، شبها بیرون بمانیم و هر قدر که دلمان میخواهد
داد و بیداد کنیم سرخوش بودیم. نه فقط ما، که بزرگترها هم شبها خیابانها را بالا و پایین میکردند. ما بچهها نمیدانستیم چه خبر است اما خیلی زود فهمیدیم چرا همه اینقدر منتظر و خوشحالند؛ یک ماشین شاسیبلند نظامی، در پیشانی کاروانی از ماشینهای همسایهها از سر محل وارد شد و همه به سمتش هجوم بردند و یک جوان لاغر سرتراشیده و کمجان را روی دست بردند. برادرهای بزرگترمان که از شادی بال درآورده بودند، بالا میپریدند تا صورتش را ببوسند. آنها به ما گفتند که این جوان،
بچه محلمان است که چند سالی اسیر بوده است. تازه فهمیدیم ماجرا چیست. فهمیدیم ماشینهای خاکی رنگ نظامی، میتوانند پیامآور همان خبری باشند که همه منتظرش هستند و ما، انگار که خواب و خوراک نداشتیم، محله را بالا و پایین میکردیم. یک روز در انتظار داماد مشعبدالله سر محله پاس میدادیم و یک شب دیگر، انتظار آقا محبت را میکشیدیم. برای ما تمام ماجرا این بود که کاروان شادی راه بیندازیم. وقتی که چند روز خبری از هیچکدام از آن بچهمحلها نمیشد، یک دسته گل داغان دور گردن یکی از بچههای سبکتر میانداختیم، روی دوش میگذاشتیمش و بلند بلند «دسته گل محمدی، به خانهات خوش آمدی را میخواندیم» فریاد میزدیم. بزرگترها غافلگیر و مشتاق به خیابان میآمدند و وقتی میدیدند بازی خوردهاند، دست شان را لخت میکردند و دنبالمان میافتادند. ما بعدها فهمیدیم که این بچهمحلها چه کار کرده بودند و در اردوگاهها و زندانهای عراق چه کشیده بودند. بدترین روایت که چشم مادرهایمان را تر میکرد، آن بود که یکی از آنها تعریف کرده بود که اسرا کوهی از بادنجان را پوست میکندند، خود بادنجانها را زندانبانها میخوردند و بعد پوستش را میپختند و به اسرا میدادند. بعدها فهمیدیم که بیشترشان، مراعات مادرها و خواهرها و خانوادهشان را میکردهاند و چیزی از کابل و کتک به آنها نمیگفتند. فهمیدیم که این بچهمحلهای ما در نوروزآباد کرج و
تک تک محلههای ایران، چه پسران بامعرفتی بودهاند. حالا هر تابستان که میگذرد، یادمان میآید که چه خوشبخت بودیم که تابستان آن سال، به استقبال بهترین بچهمحلهای دنیا رفتهایم.
اسیر شماره 3878
آن شب تا ساعت یک بعد از نیمه شب، چراغهای اردوگاه را روشن گذاشته بودند و ترانه پخش میکردند. جشن گرفته بودند، ما هم بیدار نشسته بودیم، خوشحال بودیم و گریه میکردیم. گاهی هم با حیرت حرفهای امام را دوباره میخواندیم. هر چه بود، جنگ تمامشده بود و ما اسیر جنگی بودیم. یک هفته اول همهمان مطمئن بودیم که همین روزها آزاد میشویم. چند شب اول از خوشحالی خوابمان نمیبرد. دور هم مینشستیم و حرف میزدیم که برگشتیم چهکار میکنیم؟ کجا میرویم؟ و... به هم آدرس و شماره تلفن می دادیم. حتی عراقیها گفته بودند این مدت کسی نباید سر و صورتش را بتراشد. همان روزها بازی دوستانه فوتبال ایران و عراق را پخش کردند. قبل از بازی یک دسته کبوتر سفید را به نشانه صلح پرواز دادند. یکی از بچهها همینطور که تلویزیون را خاموش میکرد، گفت: «ما هنوز اینجاییم، اینها کفتر هوا میکنند!»
* * *
اواخر جنگ عراق و کویت بود. خودشان میگفتند برای اسیرهای کویتی جا ندارند. وسط بیابان چادر زده بودند و دور تا دورشان را سیم خاردار کشیده بودند. همان روزها هم عراقیها کویت را گرفتند. روزنامهها با تیتر درشت نوشته بودند: «خسفت الارض به قارون الکویت». گاهی حرفی از آزادیمان میشنیدیم. دلیلی نداشت بمانیم اما باز هم میترسیدیم بیخود دلمان را خوش کنیم. من با گرمکن ورزشی که صلیبسرخ برایمان آورده بود، یک ساک دوخته بودم برای وقتی که برمیگردم. بچهها داشتند توی باغچه سیر میکاشتند که ۹ماه بعد ثمر میداد. شده بودیم مجسمه خوف و رجا تا اینکه چهارشنبه -۲۴ مرداد- صدام پیام داد برای اینکه حسننیتش را ثابت کند، صبح جمعه نخستین گروه اسرا را آزاد میکند. دل تو دلمان نبود تا جمعه که تلویزیون بچهها را نشان داد و دیدیم توی خاک ایران از اتوبوس پیاده شدند.
* * *
ناصر میگفت: «برایمان سرود هم ساختهاند». آپاندیساش را عمل کرده بود و در بیمارستان تلویزیون ایران را دیده بود. میگفت حسابی تحویلمان گرفتهاند.
* * *
ما آخرین سری اسرا بودیم که آزادمان میکردند، با نخستین گروه مفقودین، روز سوم شهریور.
۲ ساعت توی راه بودیم تا مرز خسروی، ۲۰-۱۰ متر مانده به مرز، اتوبوس را نگهداشتند و همانجا پیاده شدیم. پرچم ایران و چادرهای صلیب سرخ را میدیدیم. آن طرف هم اسیرهای عراقی از ماشین پیاده میشدند.
بر ایمان همان سرودی را گذاشته بودند که ناصر میگفت «به شهر شهیدان، به آغوش ملت، به ایران خوش آمدید...».
برگرفته از کتاب «دوره درهای بسته، به روایت
اسیر شماره 3878؛ عبدالمجید رحمانیان»