• سه شنبه 2 اردیبهشت 1404
  • الثُّلاثَاء 23 شوال 1446
  • 2025 Apr 22
یکشنبه 8 مرداد 1402
کد مطلب : 198558
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/zmYwO
+
-

خیابان شلوغ!

رسول مزینانی- روزنامه‌نگار

  بچه‌ها رو روضه نبرید، افسردگی می‌گیرن.
  لباس مشکی افسردگی میاره.
  عزاداری‌ها سیاسیه و نفعش رو جمهوری اسلامی می‌بره.
  تو خانه‌ها بشینید. اگرهم می‌رند، دخترها و زن‌های بی‌حجاب برن که اعتراضشون رو علنی به حکومت آخوندی نشون بدن.
تصمیم گرفته بودم امسال نروم. بی‌حال نشسته بودم و تلویزیون می‌دیدم، زدم شبکه‌های داخلی ببینم چه خبر؟!
کانال‌های جمهوری‌اسلامی را بالا پایین کردم. در یک قاب، چند تصویر از مردم سیاه‌پوش شهرهای مختلف را نشان می‌داد؛ داشتند خودشان را می‌کشتند. بچه‌ها گیر دادند که برویم دوری بزنیم، روز تعطیل! نزدیک ظهر بود، هوا هم گرم. راه افتادیم، کولر را فول کردم. دخترم گیر داد سانروف را باز کنم. باز کردم. آفتاب می‌زد مغز سرمان. از کوچه که بیرون زدیم، جلوی‌مان را گرفتند؛ شربت زوری! خوردیم... اما چسبید.
دو خیابان پایین‌تر، پشت ‌یک دسته گیر افتادیم، کفری شدم. به یکی از آدم‌های دسته که رسیدیم، آمدم دری وری بگویم. با پر سبزش کشید به‌صورتم و گفت: صبرتون قبول باشه! آرام از کنار دسته رد شدیم. هرکسی کاری می‌کرد؛‍ مداح و زنجیرزن و طبل‌زن... جلوتر یکی داشت زیر علَم له می‌شد. به خانمم نشانش دادم و گفتم: دیوانه! خانمم روسری‌اش را سرش کرده بود. داشت گریه می‌کرد. خودم را جمع کردم.گرسنه شده بودیم. دنبال رستورانی، چیزی بودیم. همه‌جا بسته بود. از دور دیدم انگار یک مغازه باز است. سرعت را زیاد کردم. رسیدم. پرچم‌فروشی بود. پسرم گیر داد برایش پرچم بخرم؛ خریدم.

 ***
سر یک کوچه بن‌بست مردم صف بسته بودند، برای غذا. ما هم به ناچار ایستادیم. نمی‌خواستم مدیون دم و دستگاه باشم. توی صف که بودیم به خانمم گفتم قیمه پرسی چنده؟ غذا را گرفتیم. کمی آن‌طرف‌تر کارتخوان دیدم. آمدم پولش را بکشم. پیرمردی، خنده‌ای زد و گفت: مال شما قبلا حساب شده! خجالت کشیدم. گفتم قبول باشه حاجی!
راه افتادیم به سمت میدان اصلی. شلوغ بود. ماشین را پارک کردیم و پیاده راه افتادیم. دسته‌ها پشت سر هم صف کشیده بودند. هوا گرم بود. بوی اسفند همه‌جا را پر کرده بود. یکی سربند تعارف می‌کرد؛ «لبیک یاحسین ع». یکی از در حیاط خانه‌اش، شلنگ آب بیرون آورده بود و می‌پاشید روی سر مردم. بچه‌های ریز و درشت دسته هم می‌دویدند سر و صورت‌شان را آب می‌زدند. بعضی هم دهان‌شان را روی شلنگ می‌گذاشتند و قورت قورت آب می‌خوردند. رفتم به بچگی. یاد پدربزرگم افتادم. خدابیامرز نذر آب داشت. ظهر شد. مداح فریاد زد: ‌ای بی‌کفن! ناخودآگاه جواب دادم: حسین
 جان!
 ***
برگشتنی ساکت بودم. به‌خودم فکر می‌کردم. به مردم.
***
زدم کانال‌های خارجی ببینم چه خبره؟! خبری نبود!

 

این خبر را به اشتراک بگذارید