فاطمه اشرف
قطعه آخر را یافتم. و همین 3،4 دقیقه پیش بالاخره پازل «سال بلوا» در ذهنم کامل شد.
کتاب را بستم و بیدلیل چند دقیقهای در خانه راه رفتم. از سالن تا آشپزخانه، از آشپزخانه تا کتابخانه و نمیدانم چرا دستانم یخ کرده است. دندانهایم را زیاد روی هم فشار دادم و فکم
تازه دارد خستگی در میکند. روح عباس معروفی بزرگ شاد، اما این انصاف است کسی تواناییاش را اینگونه به رخ زنی خانهدار و دورکار بکشد که هم بستن کتاب برایش سخت باشد، هم کار و زندگیاش اهل کوتاه آمدن نباشند؟
4 روز پیش کتاب را برداشتم و هر چه خواندم زیبا بود اما کامل نبود، گیرا بود اما باز چیزی سر جایش نبود، تصویری پیش چشمانم نقش میبست که داستان نبود، انگار بریدههایی بود از چند آدم مرتبط با یک نفر: نوشا. دختری که اگر همهاش برای من و دختران و زنان آشنا نباشد اما حداقل بخشی از آن را زندگی کردهایم. «آن شب فهمیدم که به همین سادگی آدم اسیر میشود و هیچ کاری هم نمیشود کرد.» پای اسارت دل که وسط باشد زمان بیاهمیت میشود، دهه 20 شمسی باشد یا 80 یا کمی قبلتر یا بعدتر فرقی نمیکند، یک نفر برایت با تمام دنیا فرق میکند، به همین سادگی. و من فاصلهای نزدیک به یک قرن را از میان نوشا و نوجوانی خودم برداشتم و او را زندگی کردم.
30،40 صفحه پیش رفتم و دیدم گرفتار کتابی شده ام که بیشتر از داستان شبیه به یک پازل هزار تکه است. با این تفاوت که پازلها کمی رحم دارند و تصویر نهایی را روی جعبه به شما نشان میدهند اما سال بلوا؟ نه، خبری از تصویر کامل شده نیست. تنها شما هستید و نویسندهای که بلد است چه زمانی و چگونه شما را شکار قلاب نوشتهاش کند.
شکار شده بودم. نوشا من را به نوجوانی خودم پرت کرده بود و حالا دیگر سرنوشت او برایم مهم بود و هر چند عباس معروفی از همان پاراگراف دوم کتاب، جسورانه سرنوشت را نوشته است اما باز این تکههای باقیمانده پازل بود که مرا امیدوار میکرد که نه، این تکه را بگذارم حتما آن چیزی میشود که دلم میخواهد.
سر و کله برخی قطعات جایی بین جنگ جهانی دوم و لابهلای نبرد قدرت دیر پیدا میشد و بعضی دیگر از قطعات را میتوانستم از راه میانبر افسانههای آشنا پیدا کنم. اما کافی نبودند. از پازلی هزار تکه، کافی است یک قطعه را پیدا نکنی، تمام 999تکه باقی پیش چشمانت هیچ میشود. همین است که عباس معروفی همان ابتدا حرف آخر را زده اما خیالش راحت است که خواننده تا به کلمه آخر صفحه آخر نرسد کتاب را رها نمیکند.
به تکه آخر رسیدم، کتاب را بستم، فکم را با دستانم ماساژ دادم و با خودم فکر کردم چند ساعت فک بالایی و پایینی به هم فشار آوردند که اینهمه درد میکند؟!
چهار شنبه 7 تیر 1402
کد مطلب :
195862
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/El1xv
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved