قلب متینا کوچولو در سینه دختری 3ساله میتپد
روایتی از اهدای اعضای بدن دختری 8ساله به بیماران نیازمند
«برای آخرین مرتبه موهایش را شانه زدم و چند تار مو را قیچی کردم تا به یادگار نگهدارم. او را بوسیدم و این آخرین دیدار من و دخترم بود.» این حرفهای مادر متینا کوچولو، دختر 8سالهای است که چند روز قبل در عین ناباوری دچار مرگ مغزی شد و مادرش اعضای بدن او را به بیماران نیازمند اهدا کرد. حالا در شرایطی که دیگراین فرشته 8ساله در میان ما نیست و قلبش در سینه دختری 3ساله میتپد. اما این حادثه تلخ چگونه اتفاق افتاد و مادر متینا چطور تصمیم گرفت که اعضای بدن دخترش را اهدا کند؟
متینا مهری، دختر 8ساله ساکن صفادشت، قهرمان گزارش ماست. دختربچهای که فرشته نجات چند بیمار نیازمند شد. او در جریان حادثهای که روز دوم خردادماه رخ داد دچار آسیب مغزی شده و به بیمارستانی در ملارد منتقل شد. سطح هوشیاری او پایین بود و وضعیت خطرناکی داشت. به همین دلیل از آنجا به بیمارستان رسولاکرم(ص) تهران منتقل شد و تحت درمان قرار گرفت. زهرا دوستیطلب، مادر متینا کوچولو در اینباره به همشهری سرنخ میگوید: متینا فرزند دوم من بود و در کلاس اول دبستان درس میخواند. من یک دختر 10ساله و یک دختر یک سال و نیمه هم دارم. دخترم آن روز بر اثر یک حادثه دچار آسیب مغزی شد و ما هم او را به بیمارستان رساندیم. پزشکان ابتدا گفتند سطح هوشیاری دخترم 4است اما بهتدریج هوشیاریاش بیشتر شد و به 8هم رسید. او به صداها واکنش نشان میداد و حتی یک روز که بالای سرش رفته بودم و گریه میکردم او هم گریه کرد. گریههای دخترم من را امیدوار کرد و با اینکه میدانستم وضعیت سختی دارد اما امیدوار شدم که شاید شرایطش بهتر شود. همهچیز اما آنطور که مادر متینا کوچولو میخواست پیش نرفت و چند روز بعد وضعیت دختربچه وخیم شد. مادرش میگوید: آن روز دلم شور میزد و نگران بودم. در اتاق مادران بیمارستان بودم اما نتوانستم تحمل کنم و سراغ دخترم رفتم. از پرستار وضعیت او را پرسیدم که گفت هوشیاریاش به 3رسیده است. خودم از 10سال قبل کارت اهدای عضو گرفته بودم و میدانستم که هوشیاری 3یعنی چه. با وجود این باز بهخودم دلداری میدادم و امیدوار بودم که وقتی دکتر میآید حرف امیدوارکنندهای بزند.
تلخترین روز زندگی
مادر داغدار متینا از آن روز بهعنوان یکی از تلخترین روزهای زندگیاش یاد میکند و میگوید: شب قبل را به راز و نیاز با خدا گذراندم. حالم بد بود. تا صبح خواب به چشمانم نیامد. صبح وقتی دکتر آمد جویای احوال دخترم شدم. او گفت حال متینا زیاد خوب نیست و باید برایش دعا کنی. گفت هوشیاریاش 3است و من چشمانم سیاهی رفت و فهمیدم چه بلایی بر سرم آمده است.
آنطور که مادر متینا کوچولو میگوید کمی بعد اعضای تیم فراهم آوری اعضای پیوندی به سراغش رفتند تا با او درباره اهدای اعضای بدن متینا به بیماران نیازمند صحبت کنند. او در اینباره میگوید: آقایی سراغم آمد. گفتم برای اهدای عضو اینجا هستید؟ سرش را پایین انداخت و گفت متینا دچار مرگ مغزی شده است. نمیدانم در آن لحظات چه اتفاقی افتاد اما خدا چنان قدرت و جسارتی به من داد که عاقلانه تصمیم بگیرم. دختر کوچولوی من نه با قلبش عاشق شده بود و نه با چشمانش چیز زیادی از این دنیا را دیده بود. در آن لحظات انتخاب من این بود که قلب کوچک او باز هم بتپد. بنابراین در شرایطی که پدر متینا فوت شده و من تنها قیم دخترم بودم با اهدای اعضای بدنش موافقت و رضایتنامه را امضا کردم.
شب تا صبح در کنار متینا
بعد از موافقت مادر متینا کوچولو با اهدای اعضای بدن او، پیکر دختربچه به بیمارستان سینا منتقل شد. مادر متینا آنچه را که آن شب اتفاق افتاد اینطور بازگو میکند: «ساعت 9شب متینا را به بیمارستان سینا منتقل کردیم. شب تا صبح بالای سر دخترم بودم. هنوز آنچه را که اتفاق افتاده بود باور نمیکردم. به او گفتم مادر جان یک تکان بخور که بگویم هنوز زندهای. تا صبح بالای سرش بودم. نمیتوانستم رهایش کنم. وقتی اذان صبح را گفتند رفتم نمازخانه و با خدا صحبت کردم. گفتم شاید خدا نظری کند و دخترم به زندگی برگردد. وقتی صبح شد اعضای کمیسیون پزشکی بالای سر دخترم آمدند و مرگ مغزی او را تأیید کردند و مقدمات کار انجام شد. آن روز جراحی روی دخترم انجام شد و یک روز بعد پیکرش را از پزشکی قانونی تحویل گرفتم.»
آخرین دیدار
مادر متینا کوچولو از آخرین دیدار با دخترش صحنه تلخی را تعریف میکند. او میگوید: «تلخترین لحظه عمرم لحظه خداحافظی با دخترم بود. یک شانه برداشتم و بالای سرش رفتم. موهایش را برای آخرین مرتبه شانه زدم. چند تار مو از سرش برداشتم و او را بوسیدم. بهدرستی نمیدانستم باید چه کار کنم. امیدوارم که هیچ مادری با جگرگوشهاش امتحان نشود. اما اگر هر مادری در این موقعیت قرار گرفت به این فکر کند که قلب عزیزش هنوز زنده است و میتپد. او هنوز نمرده است. قلب دختر من هم هنوز میتپید و من تصمیم گرفتم به جای اینکه قلبش را هم با پیکرش دفن کنم آن را به بیمار دیگری هدیه دهم و بعد فهمیدم که قلب متینا به دختری 3ساله پیوند زده شده است. من عکس این دختر کوچولو را هم دیدم و با اینکه شرایط سختی داشتم اما از این موضوع حس خوبی به من دست داد. این دختر شباهت زیادی به متینای من دارد و خوشحالم که قلب دخترم هنوز زنده است و روزی عاشق میشود.»
غم نباید جلوی تصمیم درست را بگیرد
مادر متینا که روزها و شبهای سختی را گذرانده هرچند حالا داغدار دخترش است اما از تصمیمی که گرفته رضایت دارد و میگوید: «در چنین شرایطی باید کار درست را انجام میدادم. اهدای اعضای بدن دخترم قلبم را آرام کرد و بعد از آن خدا آرامش عحیبی به من داد و توانستم در داغ دخترم صبر داشته باشم. جای خالی دخترم دارد من را میکشد اما انسان باید در این شرایط منطقی فکر کند و در بدترین شرایط هم باید با عقل تصمیم گرفت. نباید غم جلوی تصمیم درست را بگیرد. دخترم فرشته است. من را سربلند کرد. توصیهام به خانوادههایی که خدای نکرده در چنین شرایطی قرار میگیرند این است که لحظههای طلایی را از دست ندهند. آنها میتوانند با اهدای اعضای بدن عزیزشان چندین نفر دیگر را از مرگ نجات دهند اما اگر کوتاهی کنند و زمان بگذرد دیگر کار از کار گذشته است.»