آزادی امیر به ضمانت ضامن آهو
شب بود. باید سراغ خانهای میرفتیم؛ خانهای دور در «دوستآباد» مشهد که سهجفت چشم خیس، پشت پنجرههای ترکبرداشتهاش، به راه دوخته شده بودند تا شاید این شبِپنجشنبه، بابا امیرشان برگردد. از حرم تا آنجا 45دقیقه راه بود. اینجا و در دورترین و کورترین نقطه مشهد که حتی جیپیاس هم از شناختناش وامانده بود، غریبهها خیلی زود انگشتنما میشوند و من با خودم میگفتم: «حاجآقا چه مکانی رو برای اومدن انتخاب کرده».
بعد از مدتی به این خانه رسیدیم. از پلهها بالا رفتیم. صدای خنده بچهها از پشت درِ کهنه میآمد. کنار مادر بچهها نشستم و برایم یک استکان چای ریخت. شیارهای غم توی صورت جوانش بدجور جا خوش کرده بود. پرسیدم: «چی شد؟» اما قبل از اینکه با کلمات، گفتوگو کنیم، گرمای اشکهایش، یخ غریبگیمان را شکست: «همهچیز خوب که نه اما لااقل خوش بود. امیر کار میکرد. بچهها از سر و کولش بالا میرفتن و چرخ زندگیمون ریزریز میچرخید. پونزده تا کارگر تو کارگاه خیاطیمون داشتیم. من و امیرم اوستا بودیم، ولی شریک قبلی امیر کلاهشو برداشته بود و ما نمیدونستیم! دار و ندار رو فروختم تا بدهیا رو صاف کنیم. شبیه معتادا شده بودیم! یه روز گاز. یه روز پنکه. یه روز تلویزیون. باید بدهی امیر رو صاف میکردیم. اینقدر فروختیم که فقط ما موندیم و چرخای خیاطی. طلبکارا جلوی در بودن. کارگاهو تعطیل کردیم و اونا رو هم فروختیم و موند طلب ۴۵میلیونی سال۹۷ که امسال بهروز شده بود و باید ۱۹۰میلیون میدادیم».
فقط گریه میکرد. رفت به آشپزخانه. پشت سرش توی آشپزخانه رفتم: «یه لیوان آب بهم میدی؟» این پا و آن پا کرد. یخچال نبود. بهانه آوردم تا راحت باشد: «از شیر آب بده؛ آب سرد اذیتم میکنه!» خوشحال شد اما لیوان را که پر کرد کمی آنطرفتر از خودمان توی هوا بلندش کرد. با خنده گفتم: «چرا اینطور میکنی؟» با شرمندگی بشکه آب زیر سینک ظرفشویی را نشانم داد: «ما اینجا فقط شبها آب داریم. اونم چند ساعت. همیشه باید آب پر کنیم برای روز. آب اینجا گازداره! لیوانت رو گرفتم تا گازش بره! گاز سنگ کلیه میاره!» با مقنعه کج و چادر
رنگ و رو رفته دنبال طاها و یاسین دوید که از لوله گاز آویزان شده بودند و دست هیچکس به گرد پایشان هم نمیرسید.
... یکدفعهای با هول و ولا دوید توی آشپزخانه: «دارن میان بالا!» نفسنفس میزد و آب دهنش خشک شده بود. دستش را گرفتم: «کی؟» سرش را به طرف در چرخاند: «حاجآقا مروی!» هر قدر که صدای سلام و صلوات حاجآقا از توی راهپله نزدیکتر میشد، قلبم بیشتر میکوبید. فضای بسته و سادهای بود از یک زندگی سخت. حاجآقا قرار بود کجایش بنشیند؟ چطور پذیرایی شود؟ اینجا که از همهچیز خالی بود. پشت بقیه ایستادم. حاجآقا از در رد شد. بچهها دویدند و حاجآقا مثل پدربزرگی که به دیدن نوههایش آمده باشد، به آغوششان کشید. از کار روزگار خندهام گرفت. طاها و یاسین همان بچههایی بودند که همسایهها توی کوچه با انگشت به هم نشانشان میدادند و بدبختیهایشان را به رخشان میکشیدند و حالا عالیترین مقام حرم برای آنها توپ و کیک خامهای آورده بود!
حاجآقا نشست و مادر با اضطراب سرش را پایین انداخت. اما پدر که ترسیدن نداشت و حاجآقا برای حال و احوالگرفتن، خودش پیشقدم شد: «خوبی دخترم؟ چی شده بابا جان؟ بگو ببینم». ترکهای دل شکسته مادر باز شد و به حاجآقا گفت حتی دردهایی را که به ما نگفته بود. حق هم داشت. طاها بیآنکه به کسی چیزی بگوید، دوید و روبهروی حاجآقا ایستاد: «حاجآقا بابامونو آزاد میکنی؟» حاجآقا سرش را پایین انداخت: «از امام رضا بخواین. امام رضا(ع) امشب باباتونو آزاد میکنه!»
مامان سرش را بلند کرد و با تعجب از بین جمعیت دنبالم میگشت. با خنده برایش سر تکان دادم. نامه آزادی بابا امیر را توی دستان حاجآقا میگذاریم. حاجآقا نامه را امضا زد. درست در لحظهای که همه خشکمان زده بود و حتی زبانمان نمیچرخید چیزی بگوییم. حاجآقا اما مطمئن بود که این خانه میتواند یکبار دیگر پر از صدای خنده شود. دل مامان روشن شده بود و چشمهایش میبارید. اما اینبار از لذت شوقی که حتی وقتی حاجآقا نامه امضاشده آزادی بابا امیر را توی دستش گذاشت، باورش نشده بود. سرش را بالا آورد: «یعنی امیر واقعا آزاد میشه حاجآقا؟» حاجآقا خندید: «انشالله مبارک باشه. انشالله با شوهرتون زندگی خوبی رو ادامه بدین. الحمدلله فن بلدید. خیاطی بلدید. هنر خوبی دارید. لیسانس حسابداری هم داری؛ پس چرا شوهرت را خوب حسابداری نکردی؟» همه خندیدند. حاجآقا بلند شد: «امشب هم میرین زیارت. بچهها شما رو میبرن و تنها هم نیستی. خیالت راحت دخترم، با شوهرت برمیگردی...»