• یکشنبه 29 مهر 1403
  • الأحَد 16 ربیع الثانی 1446
  • 2024 Oct 20
دو شنبه 1 خرداد 1402
کد مطلب : 192404
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/mwM0r
+
-

گل صد تومانی

داستان کوتاه
گل صد تومانی

فریده ترقی 

اولین بار در حیاط خانه عظیم آقا دیدیم. نه آن‌قدری که چشم و دلمان سیر شود. تازه ماشینش را برده بود داخل و داشت درها را می‌بست که از همان اندک فضای بین دو لَت آهنی توانستیم ردیف گل‌های صورتی و زرد صدتومانی را ببینیم و همان‌قدر مبهوت و ذوق‌زده شویم که مظفرالدین شاه وقتی برای نخستین بار در حیاط کاخش دیده بود. حساب خانه عظیم آقا از دیگر خانه‌های کوچه سوا بود. به حوالی‌اش که می‌رسیدی، بسته یا باز ناخواسته چند قدمی عقبت می‌راند. حالا که فکرش را می‌کنم هیچ‌وقت حتی در ایام عید ندیده بودیم زنی یا بچه‌ای از آن بیرون بیاید. در دورهمی‌های زنانه هم پای پاک کردن سبزی و سَرِ دیگ‌های رب، کسی از عظیم آقا حرفی نمی‌زد. همه اینها به‌علاوه نگاه تند خزیده زیر ابروهایی که «دوروبر حیاطم نبینمتان» کنجکاوی و فضولی کودکانه ما را غلیظ‌تر می‌کرد. ورود به آن محدوده مرموز و پاسخ به این سؤال روانشناسانه «کسی که همینطور خالی خالی‌اش این‌قدر بسته و درهم است اگر سر ظهر زل گرمای تابستان، بعد از جمع شدن سفره‌ ناهار و لحظه گرم شدن پلک‌ها زیر صدای یکنواخت پنکه... زنگ در حیاطش را بزنیم و پشت‌بندش تیز کنجی مخفی شویم چطور خواهد بود؟» مورمور شوق و لذت را همقد کشفیات ژان پیاژه و فروید به جانمان می‌انداخت و خنده را روی صورت‌های آفتاب‌سوخته و خشکه‌زده‌مان پهن می‌کرد. برای ما دخترها داشتن گل مهم بود و برای پسرها هیجان ورود به منطقه ممنوعه و چیدنش. ظهر بود اما زیر سایه‌ سنگین ابرها هوا کم از غروب نداشت. تازه شاطر 3تا نان سنگک خنک شده روی میخ را تا زده، توی مشما دستم داد که باران نرم باریدن گرفت. برق که روی شکم سیاه ابر افتاد مشما را به سینه چسباندم و دویدم داخل کوچه. آسمان‌غرنبه‌ بعدی رگبار تندی گرفت. نگاهم بین ردیف درهای بسته دو طرف؛ دنبال سایبانی می‌گشتم که قدم‌هایم کند شدند. در خانه عظیم‌آقا کاملاً باز بود و 2ردیف گل‌های صورتی، زرد و سفید صدتومانی وسط حیاط وسیع شن‌ریزی شده‌اش به‌خوبی دیده می‌شدند. قطرات آب از لای گلبرگ‌های پُر و خوش‌رنگشان چکه می‌کرد. نان داخل مشما را روی پاگرد سیمانی خانه‌ای زیر سایبان گذاشتم و برگشتم. اگر تنها می‌رفتم و می‌کندم‌شان کاپ قهرمانی و جسارت را یک‌تنه از آن خودم و تمام دخترها کرده بودم. می‌توانستم تا مدت‌ها حتی خشک‌شده گل‌ها را نشان بدهم و از اینکه چطور تند و فرز داخل رفته و چیده‌امشان داستان ببافم. دقیق‌تر نگاه کردم. از در حیاط تا باغچه ده قدم بیشتر نبود که با حساب زمان کندن ساقه گل، سرجمع به دقیقه نمی‌کشید. فرصت طلایی‌تر از آن بود که بخواهم به اینکه بی‌اجازه وارد خانه دیگران شدن بی‌ادبی است و اگر کسی سر برسد چه کنم و حرف‌هایی ازاین‌دست اهمیتی بدهم... از چهارچوب آهنی گذشتم و جلو رفتم. ماشین عظیم آقا نبود و اینکه کجاست و اگر بیرون رفته چرا در باز است در کسری از ثانیه به ذهنم آمد و رفت. سوت‌وکوری غریبی همه‌جا خیمه انداخته بود. دورتر، انتهای مسیر شن‌ریزی شده خانه در تاریکی با پنجره‌های حفاظدار و در چوبی قهوه‌ای، خیس و غمگین نگاهم می‌کرد. گوشه‌ای رعد ‌زد. پاهایم حالا که در چند قدمی هدف ایستاده بودم، رمقشان را باخته بودند. اگر فقط یک نفر دیگر همراهم بود شاید خیلی کارها می‌کردم اما تنهایی... ترسو و بزدل شده بودم. مثل کسی که به دیوار قطور و نامرئی خورده باشد، توان حرکت نداشتم. آب دهانم را غلیظ و سنگین قورت دادم و قدمی به عقب برداشتم. خودم را دلداری دادم که این یک شکست خفت‌بار بدون تماشاگر است و می‌تواند کل ماجرا همیشه مسکوت بماند. برگشتم و نگاهم نشست در چشمان عظیم آقا؛ متعجب و اینکه داخل حیاط خانه من چه می‌خواهی و بین آن همه از تو انتظار نداشتم...را در خودش داشت. معلوم بود مدتی ساکت پشت سرم ایستاده. قطرات باران از کناره‌های چترش خطوطی باریک درست کرده بودند. شرم نشست روی ترس و صورتم داغ شد. حتی سلام هم که این‌جور وقت‌ها کار راه‌انداز است، روی زبانم نمی‌چرخید. لال و فلج شده بودم. خجالت دیگر یک کلمه توصیفی نبود؛ یک جِرم بود که صلب‌و‌سنگین پشت پلک‌هایم نشست. نگاهم سُر خورد روی کفش‌های ورنی عظیم آقا که از روی چهارچوب فلزی و سنگفرش و کنارم آرام رد شدند. و پشت‌بندش پمپاژ آدرنالین بود و خونی که پرفشار به دیواره رگ‌های بدنم کوبیده می‌شد تا با تمام قدرت به سمت خانه بدوم. شرم، یک‌دانه‌اش هم آن‌قدری زور دارد که تا مدت‌ها خودش و خاطره‌اش روزهایت را خراب کند. بابت نفس‌نفس زدن‌ها و رنگ‌پریده و نانی که فراموشم شده بود داستان ساختم که سگ دنبالم کرده و زدم زیر گریه و در یک رفتار غریب و غیرمعمول رفتم داخل اتاق و گوشه‌ای آرام دراز کشیدم و پتو را انداختم روی سرم. در تاریکی زیر پتو و گرمی اشکی که از گوشه چشمانم سرازیر می‌شد در هشتمین سال ورودم به دنیا، تلخی باختی دوطرفه را تجربه می‌کردم؛ نه به‌قدر کافی شجاع و نه به‌قدر کافی درستکار. باران ساعتی قبل تمام‌شده بود و می‌شنیدم که رنگین‌کمان درشتی را روی آسمان جاگذاشته است. لابه‌لای زنگ دری که مدام به صدا درمی‌آمد و صدای کلافه مادرم که حال ندارد خوابیده، منتظر بودم زنگ بعدی عظیم‌آقا باشد و بگوید بی‌اجازه وارد خانه‌اش شده‌ام. روزی که کامیون جلو در خانه‌اش پارک کرد و اثاثش را بار زدند، مردها برای تماشا و کمک رفته بودند. شب که بابا برگشت دیگر عظیم آقا بین ما نبود اما با خودش یک گلدان بزرگ آورد. می‌گفت داخلش نشاء گل صدتومانی هست. عظیم آقا داده گفته بزرگ‌تر که شد توی حیاط خانه بکاریمش.



 

این خبر را به اشتراک بگذارید