آلیستر مکلاود
حتی هنوز هم مواقعی هست که ساعت 4 صبح با این ترس شدید بیدار میشوم که خواب ماندهام؛ مواقعی که خیال میکنم پدرم در اتاق پایین پلههای فرورفته در تاریکی منتظرم است یا مردهایی که به ساحل میروند به پنجرهام سنگریزه پرتاب میکنند و توی دستهایشان، ها میکنند و بیصبرانه پاهایشان را گرومپ گرومپ روی زمین سفت یخزده میکوبند. مواقعی هست که من، بیرون آمده ونیامده از تخت، کورمال کورمال دنبال جورابم و منمنکنان دنبال کلمات میگردم و بعد متوجه میشوم که به طرز مسخرهای تنها هستم که هیچکس پای پلهها منتظرم نیست و هیچ قایقی بیتاب کنار اسکله در آبها شناور نیست.
کتاب جزیره
در همینه زمینه :