شبچراغ*
در شادمانی 90سالگی «جمال میرصادقی» و 65سال داستاننویسیاش
حمیدرضا محمدی
نوشتن برای من مثل هواست؛ هوایی که اگر آن را استنشاق نکنم، میمیرم. جمال میرصادقی
زاده بهار است، مرد اردیبهشتی و امروز (نوزدهم اردیبهشت) او گام نهادنش به نودمین پلّه نردبان زندگی را جشن میگیرد. او که ادبیات فارسی معاصر، دستکم در 6دهه اخیر و به قولی، در 65سالی که سپری شده، بسیار به او مدیون و مرهون است. خودش البته در نوشتاری آورده که «برای من هرگز روشن نیست که چطور و چگونه نویسنده شدم» و حتی «وقتی به گذشته برمیگردم، میبینم هرگز به آن فکر نکرده بودم. شاید آرزویش را داشتم؛ اما آن را پایگاه باشکوهی میدیدم که دستنیافتنی و رویایی مینمود و رسیدن به آن ناممکن و دور بود.»
از سال1337 که نخستین داستانش با اسم «برفها، سگها، کلاغها» در مجله سخن و به لطف پرویز ناتل خانلری خوانده شد تا 4سال بعد که نخستین کتابش که داستان کوتاهی با نام «شاهزادهخانم سبزچشم» - با نام بعدی «مسافرهای شب» - نشر یافت تا امروز، حضوری جدی و البته مهم و مؤثر در داستاننویسی ایران داشته و نه فقط داستان نوشته که در رسوم و فنون آن نیز بسیار به تحقیق و تدقیق پرداخته است و البته در رمانها و داستانهای بلند و کوتاهش، چون از نسل آرمانگرایان بود، سراسر از جامعه اطرافش نوشت؛ از مردم کوچه؛ فرهنگشان، مسائل و مصائبشان، سنتشان و البته زبانشان. هم کارگری می کرد و هم معلمی؛ هم کتابداری میکرد و هم کارمندی. اما هیچگاه دست از نوشتن برنداشت و کلمه، آخرین پناهش بود و حتی همین کلمه بود که زندگی مشترکش را ساخت. او نوشت و بسیار نوشت که این نوشتن از او داستاننویسی قوی و قَدر ساخت که قلمش و قدمش، برای ادبیات فارسی نیم قرن اخیر، همه و همه لطف است. کسی که برایش «نویسندگی مثل چراغی بود که از پشت مِهی انبوه، کمکم و بهتدریج به من نزدیک شد و همه ذهن و فکر و جان مرا در خود گرفت.»
اما شاید بلندترین وصف درباره او را اصغر الهی کرده باشد که علیاشرف درویشیان به نقل از او در جایی نوشته است: «کارهای [او] را خوب بخوان. در این کارها تفکر است، تفکر. تفکری که ما به آن عادت نکردهایم.» و این همه، چندسطری بود به احترام و احتشام «جمال میرصادقی» که امروز، شمع آغاز دهمین دهه عمرش را فوت میکند و ما چه خوشوقت و خوشبختیم که قلمیهایش را در روزگار بودنش خواندیم.