پدر و مادر شهید سیدجواد سیادت از آخرین وصیت پسرشان میگویند
مخارج ختمم را به خیریه بدهید
الناز عباسیان- روزنامهنگار
سن و سال زیادی نداشت اما زیاد میدانست. آنقدر پخته و فهمیده بود که وقتی تنها 16سال داشت وصیتنامه نوشت و به مادر و پدرش گفت: «اگر شهید شدم برایم مراسم نگیرید. پول آن را به بانک ملی برای خانهسازی مستضعفین به دستور امام(ره) واریز کنید.» البته خانواده چندان هم از این سطر آخر وصیتنامه تعجب نکردند، چون شهید سید جواد سیادت در خانوادهای بزرگ شده بود که کار خیر و خیرخواهی برایشان عادت شده بود. پدرش حاج احمد سیادت، خادم مسجد رسول اکرم(ص) محله خانیآبادنو شمالی است و همیشه در امور خیر داوطلب. شهید سیادت متولد سال 1349بود که در سن 17سالگی در عملیات کربلای6 در سال 1366در شلمچه به شهادت رسید. پیکر او 8سال بعد در سال 1374به آغوش مادر بازگشت.
اگر پلاک خانه را هم ندانی قابی از نام و نشان شهید که بر سر در خانه میدرخشد به تو میگوید راه را درست آمدهای. مادر شهید چند وقتی است که کسالت دارد با این حال پذیرای حضور ما میشود. مادر از دردانهاش میگوید: «جوادم از 14سالگی جبهه رفته بود. قدکشیدنش را ندیدم. هر بار رفت جبهه و آمد دیدم چقدر بزرگ شده. مردی برای خودش شده بود.» از تاریخها که میپرسم هر دو میگویند هوش و حواسی برایشان نمانده اما مگر میشود روز تولد جواد را از یاد ببرند. انگار همین دیروز بود که در روز ولادت امامجواد(ع) صدای گریه نخستین پسرشان در خانه پیچیده بود و به مبارکی آن روز اسمش را جواد گذاشتند؛ اسمی که امروز روی یکی از نوهها هم هست.
پسرعموها با هم پرکشیدند
عکسی از 2شهید در خانه برای ما سؤالبرانگیز است. مگر این خانه دو شهید دارد. سکینه نادعلی، مادر شهید برایمان از این عکس میگوید: «سیدمهدی پسر خواهر من و برادرزاده حاجآقا بود. آنقدر باهوش بود که سالهای مدرسه را جهشی خواند و در 19سالگی از دانشکده پزشکی فارغالتحصیل شد. آن زمان خانواده خواهرم در شهرستان زندگی میکردند و او دوران تحصیلش را در خانه ما میماند. پس از دانشگاه هم بهعنوان امدادگر رفت جبهه و بعد از چندماه شهید شد. فقط 19سال داشت؛ انگار که پسرم رفته باشد. هیچ فرقی بین او و بچههای خودم نبود. او که رفت جواد هم طاقت نیاورد و از همان زمان ساز رفتن را سر داد.»
درد مجروحیت را پنهان میکرد
جواد خوشقد و بالا و تنومند بود. کسی فکر نمیکرد 14ساله باشد. برای همین وقتی عدد شناسنامهاش را دستکاری کرد کسی هم شک نکرده بود. از پدر اجازه گرفته و دست مادر را بوسید و راهی جبهه شد. درسهایش را در سنگر میخواند و زمان امتحانات که میرسید به تهران میآمد. بعد از امتحانات منتظر کارنامه قبولی نمیماند و دوباره بار سفر را میبست. سیداحمد میگوید: «پسر باهوشی بود. دانشآموز مقطع راهنمایی بود که به جبهه رفت. قرارمان این بود که از درسش عقب نماند. سرقولش هم ماند. سال آخر میخواست دیپلم بگیرد که مادرش رفت مدرسه و به معلمهایش گفت اجازه ندهید به جبهه برود تا درسش را بخواند. معلمها هم گفته بودند درسش خوب است نگران نباشید قبول میشود.» صحبت که به اینجا میرسد سکینهخانم میگوید: «بچهام قوی و تنومند بود. هیچوقت نمیگذاشت زخم و مجروحیتهایش را بفهمیم. یکبار که آمده بود مرخصی داشتم لباسهایش را میشستم. متوجه شدم یکی از پیراهنهایش سوراخسوراخ است. گفتم جواد اینها جای ترکش است؟ سریع پیراهن را از من گرفت و گفت هیچی نیست نگران نباش. اما من میدانستم که هر بار میآید با کلی زخم و مجروحیت میآید و آن را از ما پنهان میکند.»
برادرش را فرستاد ، خودش رفت
سیداحمد و سکینهخانم از دار دنیا 3پسر دارند و 2دختر. روزهایی بود که پدر و پسرها در جبهه بودند و مادر میماند و 2دختر و پسر کوچک. روزها را با چشمانتظاری و دلنگرانی میگذراند تا شاید یکی از مردان خانه، بازگردد. آرام و قرار نداشت. جواد که رفته بود جلال هم طاقت نیاورده و راهی شد. سکینهخانم اما محکم و استوار مانده بود. درست مانند حالا که برایمان از گذشته میگوید: «جلال یک سال از جواد کوچکتر بود. خیلی با هم صمیمی بودند. جواد هر جا میرفت برادرش را هم با خود میبرد. وقتی هم که به جبهه رفت جلال هم بهدنبالش راهی شد. عید سال66 مدتها بود که خبری از جلال نبود. دوستانش میگفتند در عملیات محاصره شدهاند و معلوم نیست چه بر سرشان آمده است. جواد که برای مرخصی آمد گفتم مادرجان برو از برادرت خبری بگیر. وقت رفتن گفت مامان نگران نباش. پیدایش میکنم و میفرستمش خانه. پسرم پای حرفش ایستاد. جلال را فرستاد خانه اما خودش دیگر نیامد. من همان موقع که رفت میدانستم که دیگر برنمیگردد. خوابش را دیده بودم.» 8سال و نیم چشم انتظارش بودند و بیتاب. بالاخره برگشت اما چه برگشتنی. با آن قد و قامت رعنا رفت و یک قنداقه استخوان با یک پلاک برگشت. سکینهخانم با یادآوری این خاطرات میگوید: «خودش همیشه به من میگفت مامان دعا کن من شهید شوم و مفقودالاثر. از خدا میخواهم هر وقت بار گناهانم سبک شد اثری از من پیدا شود. من هم راضی بودم به هر چه که او میخواست. سالها دم نزدم و پسرم را نخواستم. اما روزی در مجلس 28صفر یک لحظه دلم لرزید. گفتم از چشم انتظاری خسته شدم جوادجان برگرد. 3روز نگذشته بود که آمد. بعد از آن همیشه ناراحتم که چرا من چنین چیزی خواستم. آن بچه میخواست مفقودالاثر باشد و بهخاطر من آمد.» چشمان کمسوی مادر از سالها درد چشم انتظاری میگوید و پشتخمیده پدر از رنج و سختی روزگار. سیداحمد سالهایی که با پسرها در جبهه خدمت میکرده.
اعضای بدنم را اهدا کنید
میان همه یادگاریهای سیدجواد که روی میز چیده شده، کاغذی نگاهمان را بهخود جلب میکند. وصیتنامهای است که پدر و مادر چند کپی از آن گرفته و نگه داشتهاند. خط آخر آن نوشته شده: «برایم مراسم نگیرید. پول آن را به بانک ملی برای خانهسازی مستضعفین به دستور امام(ره) واریز کنید.» با خواندن این جمله به دوراندیشی یک جوان 17ساله فکر میکنیم که در آن دوران، میان جنگ و جبهه حواسش حتی به نیازمندان جامعهاش بود.
سکینهخانم انگار که سؤالم را در چشمانم خوانده باشد میگوید: «بچهام همیشه جلوتر از زمانه خودش بود. حتی قبل از اینکه به جبهه برود میگفت اگر برای من اتفاقی افتاد اعضای بدنم را اهدا کنید. میگفتم مادر این حرفها را نزن. میگفت بگذارید چند نفر دیگر به زندگی ادامه دهند. وقتی که پیکرش برگشت به وصیتش عمل کردیم. مجلس سوم، هفتم و چهلم نگرفتیم. فقط روز تشییع پیکرش از مهمانها پذیرایی کردیم و همانطور که خواسته بود هزینهاش را برای خانهسازی مستضعفین صرف کردیم.» در بخشی از وصیت نامه شهید سیادت آمده است:« در موقع ناراحتی شکر خدای را بجا آورید و به جای من برای امامحسین(ع) و شهدای کربلا گریه کنید. پدرم، انسان، رفتنی است. امروز و فردا ندارد. مرگ برای همه است و این ساعت و آن ساعت ندارد و هر لحظه ممکن است سراغ آدم بیاید. پس صبر و استقامت و بردباری پیشه کنید و از خداوند پیوسته مغفرت، توبه و رضایت بطلبید. هرگز برای من و رفتن من گریه نکن. من امانتی بودم که هرچند عزیز باشد هماکنون بهسوی کسی که از سوی او آمدهام
بازمیگردم.»
مکث
پدر شهید، خادم مسجد
سید احمد سیادت را همه میشناسند. خادم مسجد رسول اکرم(ص) است که «باباجان» گفتن از زبانش نمیافتد و همه بچهها را عزیز دلم صدا میزند. در سلامکردن و احترامگذاشتن بزرگ و کوچک برایش فرقی نمیکند. گویی همه این بچهها مانند پسر شهیدش هستند که سالها پیش رفته و داغش را بر دل پدر گذاشته است. میگوید: «سالها در سازمان صدا و سیما کار میکردم. یک روز از بازنشستگیام نگذشته بود که دیدم امامجماعت مسجد حاجآقا میرحبیباللهی و چندتن از مسجدیها به خانهمان آمدند. ما فکر کردیم مثل همیشه برای دیدار از خانواده شهدا آمدهاند، اما حاجآقا که خبر بازنشستگیام را شنیده بود پیشنهاد داد که در مسجد مشغول شوم. من هم از خدا خواسته قبول کردم. با خود گفتم این همه سال خدمت خانواده بودهام از اینجا به بعد توفیق یافتم تا خدمت خانه خدا را کنم. پسرم جواد هم بچه همین مسجد بود. از زمانی که تازه ساخته شده بود برای نماز به این مسجد میرفتیم. عضو بسیج بود. زمان انقلاب در همین مسجد پارچه نوشته و پلاکارد مینوشت و در تظاهرات شرکت میکرد.»