• چهار شنبه 26 دی 1403
  • الأرْبِعَاء 15 رجب 1446
  • 2025 Jan 15
چهار شنبه 16 فروردین 1402
کد مطلب : 188461
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/DRYEY
+
-

تنبیه ۶۰ روزه

زهرا دلاوری- عضو باشگاه ادبی بانوی فرهنگ

خورشید فقط نمی‌تابید، انگار «ها» می‌کرد توی صورت‌مان، مثل دایناسورهای تو کارتون‌ها که یک «ها» می‌کنند و آتش را تف می‌کنند بیرون و همان، می‌شد قطره‌هایی روی پیشانی ما. وسط این گرمای تابستان و روز‌های کش‌دارش یک مهمانی می‌چسبد! اما این مهمانی که بزرگ‌تر‌ها می‌گفتند نه! یعنی آب هم نباید بخوریم؟ شکلات چی؟ آدامس چی؟ آدامس را که قورت نمی‌دهیم (همزمان تمام دفعاتی که آدامسم را قورت داده بودم جلوی چشم‌ام دست تکان دادند.) تازه‌اش هم شنیده بودم اگر یک روز روزه نگیری باید عوضش ۶۰ روز، روزه بگیری. سؤال‌هایم دو‌دستی آویزان شده بودند و لب و لوچه‌ام را خم کرده بودند!
الله اکبر‌الله‌اکبر... اذان که می‌گوید بلند می‌شوم و وضو می‌گیرم؛ آب‌کمی که در مشتم جا می‌شد صورتم را بغل کرد و آن سؤال‌های چسبناک را شست و با خود برد، نگاهی در آینه انداختم:
اگر روز‌‌ها خواب باشی که دیگر سخت نیست. طولی نمی‌کشد که گونه‌هایم را هل می‌دهم سمت چشمانم و لبخندی می‌زنم. خودشه!
اوایلش سخت بود که شب‌ها را بیدار بمانم پلک‌هایم بازی‌شان می‌گرفت و می‌خواستند چشم‌هایم را قایم کنند و آنقدر این قایم‌باشک‌بازی، طول می‌کشید که گاهی صبح چشم‌‌هایم را پیدا می‌کردم. از خواب بلند می‌شوم اما مغزم بیدار نمی‌شود؛ خودش را کش و قوس می‌دهد و پتو را روی سرش می‌کشد اما در عین حال سعی می‌کند خدمات نصف و نیمه‌ای هم در همان حالت بدهد. ساعت را نگاه می‌کنم ۰۲:۴۰ دقیقه است. مغزم از زیر پتو اعلام می‌کند که این همه خوشبختی محال است حالا که تشنه هستی اذان صبح هم که نداده، برو یک لیوان آب بخور و صفایش را بکن!
خودش ترتیب حرکت دست و پاهایم را داد و یک لیوان آب خنک، یا‌الله گویان وارد بدنم شد و گرم آشنایی با اعضا و جوارحم بود که یکهو سرم را چرخاندم و پدر را مقابل چهارچوب درب اتاقش دیدم که لباس پوشیده و آماده است برای رفتن به سرکار. همه‌‌چیز از حرکت ایستاد جز مغزم که مثل فنر از جا پرید و دکمه وضعیت اضطراری را زد و آژیر اضطراب در معده‌ام چرخ خورد:
یعنی روزه‌ام باطل شد؟ دوباره همه‌‌چیز را بررسی کرد و به چشمانم دستور داد ساعت را دقیق‌تر نگاه کند. عقربه کوچک و بزرگ را جا‌به‌جا دیده بودم‌؛ ساعت ۸ و ۱۰ دقیقه صبح بود و من اشتباهی دیده بودم.
نمی‌دانم چقدر بلند فکر کرده بودم و چقدر پدرم ماجرا را فهمید اما وقتی گیج و منگی مرا دید سعی کرد آرام‌ام کند، گفت که چون حواست نبوده، عیبی ندارد و روزه‌ات باطل نشده!
صدای «هوف به خیر گذشت» به‌طور رسمی از طرف مغزم اعلام شد و همه اعضای بدن نیز به حالت عادی خودشان برگشتند، مغزم دوباره پتو را روی سرش کشید و آماده شد برای ادامه خواب...
«چون حواست نبوده عیبی ندارد و روزه ات باطل نشده»
این جمله، گوشه‌ای از مغزم را قلقلک می‌داد و از قبل هم با بخش شیطنت ذهنم دست به یکی کرده بود.
نمی‌دانم شیطنت ذهنم دقیقا کجای ذهنم است اما می‌دانم که صدای خیلی بلندی دارد و مرا همیشه گول می‌زند. یکی از همان وقت‌ها که دهانم خشک شده بود و زبانم مثل کشتی به گل نشسته‌ای افتاده بود، پیشنهادش را بدون مقدمه‌چینی مطرح کرد:
خودت را بزن به حواس پرتی، کسی که نمی‌فهمد! یک لیوان آب سریع می‌خوری و بعد هم می‌گویی حواسم نبود؛ خیلی راحته، روزه‌ات هم که باطل نمی‌شه... خودم را می‌زنم به نشنیدن و حواسم را به تلویزیون پرت می‌کنم. دوباره مثل ماری پیچ می‌خورد و خودش را به گوشم می‌رساند: این یک‌بار را امتحان کن، اگر کسی دعوایت کرد دفعه بعدی نمی‌کنی، ضرر نداره که! مقاومتم تمام‌شده بود دیگر نمی‌توانستم خودم را به نشنیدن بزنم بلند می‌شوم و یک لیوان آب می‌خورم. مادرم که صدای در یخچال را می‌شنود برمی‌گردد و می‌گوید چرا آب می‌خوری؟
- حواسم نبود!
آنقدر مصنوعی و تابلو دروغ گفته بودم که مادرم بفهمد:
اگر از عمد خورده باشی باید ۶۰ روز روزه بگیری‌ها.
مثل وقت‌هایی که خونه‌سازی‌ می‌کردم و داداشم با یک لگد همه‌اش را خراب می‌کرد؛ پخش و پلا شدم و جمله  مادرم آوار شد روی سرم.
-۶0 روز روزه!؟ آن هم به جای یک لیوان آب!
باخته بودم و این بار گول خوردنم خیلی تاوان سختی داشت، سخت‌تر از اینکه کسی دعوایم کند. رفتم نماز بخوانم تا غلط کردمی به خدا بگویم و شاید دلش بسوزد برایم و حداقل تخفیفی بدهد، آنقدر گریه کردم و آنقدر ۶۰ روز روزه گرفتن را تصور کردم و هر بار با تصورش‌ تشنه و گرسنه شدم که سر جانماز خوابم برد... نمی‌دانم چرا مادرم آن طرف حکم کفاره روزه را آن موقع نگفت و نگفت که می‌شود، به جای ۶۰ روز، روزه گرفتن پولی داد و فقط روزه همان روز را قضا کرد.
شاید این هم یک مدل تنبیه بود!
و شاید هم اگر می‌گفت، لذت آن غلط کردمی که از ته دل به خدا گفتم را از دست می‌دادم.
دیگر بعد از آن روز هیچ وقت در این قضیه گول نخوردم اما در ماجراهای دیگر بسیار...

 

این خبر را به اشتراک بگذارید