رومن گاری
یک بار، تخممرغی از یکی از خواربارفروشیها دزدیدم. فروشنده که زن بود مرا دید. ترجیح میدادم جایی دزدی کنم که یک زن باشد. چون از تنها چیزی که مطمئن بودم، این بود که مادرم زن است و جور دیگری نمیتواند باشد. یک تخممرغ برداشتم و توی جیبم گذاشتم. فروشنده آمد. منتظر بودم بخواباند توی گوشم تا همه حسابی متوجهم بشوند. اما او کنارم خم شد و دستی به سرم کشید. حتی گفت: «چقدر تو مامانی هستی!»
زندگی پیش رو
در همینه زمینه :