• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
یکشنبه 25 دی 1401
کد مطلب : 182892
+
-

بهمن ما اهل است

شهرخانه
بهمن ما اهل است

علی‌الله سلیمی-نویسنده

گلنازخانم آمده بود شانس خود را امتحان کند؛ سنگ مفت، گنجشک مفت. خدا را چه دیدی. شاید آقامراد دست بهمن را در کارگاهش بند می‎کرد و گلنازخانم از نگرانی، بابت بیکاری فرزندش، رهایی می‌یافت. بیکاری طولانی‌مدت پسرِ جوان گلنازخانم، دل و دماغی برای این زن رنج‌کشیده و شوهرمرده باقی نگذاشته بود. از وقتی شوهر مرحومش بار سفر آخرت بسته و گلنازخانم را با 4بچه قدونیم‌قد و خانه‌ای اجاره‌ای در محله‌ای که به قول بهمن، دیگر ته ته تهران بود و بقیه بچه‌ها هم می‌گفتند اینجا جنوب شهر است، تنها گذاشته اما گلنازخانم معتقد بود اینجا بخشی از تهران است و فرقی نمی‌کند کجای شهر باشد، مهم دَر و همسایه‌ها هستند که مهربانند و هوای بچه‌های یتیم او را دارند، همسایه‌ها به خوبی وظایف همسایگی را به‌جا آورده و نگذاشته بودند آب در دل بچه‌های یتیم گلنازخانم تکان بخورد تا بلکه به‌سلامتی پا به دنیای جوانی و بزرگسالی بگذارند. گلنازخانم خودش هم پا‌به‌پای همسایه‌ها دویده بود تا بچه‌های یتیم یادگار شوهر مرحومش به سلامتی از آب و گل دربیایند. بهمن، فرزند بزرگ خانواده بود؛ دراز و دیلاق و عاری از هرگونه احساس مسئولیت در برابر مادر بیوه، زحمتکش و برادران و خواهر‌ یتیم اما امیدوار به مهر برادر بزرگ‌تر که همان بهمن باشد. از اول هم راه خودش را رفته و نگذاشته بود نطفه هیچ‌گونه توقع و انتظاری در دل مادر و خواهر و برادرهایش شکل بگیرد. با این حال، گلنازخانم و بچه‌هایش هنوز امیدوار بودند بهمن در فکر و کارهایش تجدیدنظری بکند و حالا که روزبه‌روز بزرگ‌تر یا همان درازتر و دیلاق‌تر می‌شود، برگردد هوای خانواده را داشته باشد؛ سایه‌ای باشد بر سر خانواده، کاری کند که پول دربیاورد، دیگر دست در جیب خود بکند و این‌قدر مادر بیچاره را دق ندهد با درخواست پول توجیبی که روزبه‌روز هم مبلغش را بالا می‌برد، چون معتقد بود تورم هست و پولی که مادر بابت پول توجیبی به او می‌دهد کفاف مخارجش را نمی‌کند. گلنازخانم با همه این بی‌مسئولیتی‌ و ادا و اطوار بهمن کنار می‌آمد، اما روزی که از پسر همسایه شنید بهمن با دوستان ناباب رفت‌وآمد می‌کند و گاهی هم دمی از دود می‌گیرد و اگر همین حالا فکری به حال این موضوع نشود فردا خیلی دیر است، تن و بدنش لرزید و عرق سردی نشست بر اندامش و حالش را دگرگون کرد. فکرها و مشکلات دیگر در برابر این مشکل جدید چنان کوچک و خرد شدند که دیگر دیده نشدند. گم شدند. دود شدند رفتند به هوا، آب شدند رفتند زیر زمین. فقط یک مشکل تازه مثل کوه سر بلند کرد و همه افکار گلنازخانم را در برگرفت و آن، دَم‌های گاه و بی‌گاه بهمن بود که اگر حرف‌های پسر همسایه راست بود، می‌توانست همه زندگی‌ گلنازخانم و خانواده‌اش را دود کند و به هوا بفرستد. گلنازخانم خیلی خویشتن‌داری کرد و به‌خودش سخت گرفت که چیزی از این موضوع در خانه بروز ندهد. هنوز امیدوار بود حرف‌های پسر همسایه دروغ یا یک اشتباه باشد؛ سوءتفاهم باشد، حسادت باشد به قد و بالای بهمن که یک سر و گردن از بچه‌های محل بلندتر بود و اگر کمی، فقط کمی هم توپرتر می‌شد می‌توانست در پچ‌پچه‌های دختران دَم‌بخت محله جای ثابتی داشته باشد، اما حیف که بهمن هر چه بزرگ‌تر می‌شد، لاغر و نحیف‌تر می‌شد و حالا که گلنازخانم حرف تازه‌ای را از زبان پسر همسایه درباره پسر بزرگ خودش شنیده بود و آن را با واقعیت‌های زندگی بهمن تطبیق می‌داد، می‌دید نشانه‌های حرف تازه در قیافه و رفتار بهمن دیده می‌شود. مدتی با خود کلنجار رفت که با بهمن در‌باره حرف تازه‌ای که شنیده حرف بزند یا به امید دروغ بودن موضوع فعلا دست نگه‌دارد، اما سرانجام نتوانست جلوی تشویش و نگرانی خود را بگیرد و بهمن را جای خلوتی گیر آورد و به استنطاق کشید. بهمن اول انکار کرد، اما بالاخره اعتراف جزئی کرد که گاهی فقط یک پک کوچک به سیگار تعارفی بچه‌ها می‌زند. گلنازخانم با اغماض این حرف بهمن را نشنیده گرفت و موقعی که داشت از ویژگی‌های پسرش برای آقامراد تعریف می‌کرد، چشمش را بست و گفت: «بهمن ما سیگار هم نمی‌کشد.»



 

این خبر را به اشتراک بگذارید