بزرگ علوی
خاموشی او مرا متوجه عالم خودمان کرد. بار دیگر نگاهی به تابلو که در مقابل من قرار داشت انداختم و به چشمها خیره شدم. آرزو میکردم که نکته تازهای در آنها کشف کنم. در این چشمهای صاف و شفاف، آیینهای از گذشته این زن نهفته بود. وقتی رویم را از پرده «چشمهایش» برگرداندم و به او نگاه کردم، دیدم دارد به ساعتش نگاه میکند. گفت: «میدانید که دیروقت شده؟»
چشمهایش
در همینه زمینه :