• پنج شنبه 27 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 8 ذی القعده 1445
  • 2024 May 16
سه شنبه 22 آذر 1401
کد مطلب : 179942
+
-

کتاب جزیره

آلیستر مک‌لاود

یکی از غروب‌های تابستان است و من 10 ساله‌ام و با پدر و مادرم سوارِ قطاری که با سرعت تمام به سمت منتهی‌الیه شرقی نووا اسکوشا می‌رود. پدرم هیجان‌زده می‌گوید: «حالا دیگه هر لحظه ممکنه ببینیش، الِکس… از پنجره بیرون رو نگاه کن، هر لحظه ممکنه ببینیش.» پدرم در راهروی بین صندلی‌ها ایستاده، دست چپش را به جاچمدانی بالای سرش گرفته و روی من و روی مادرم که کنار پنجره نشسته خم شده است. دست راستم را در دست راستش نگه‌داشته و وقتی سر بالا می‌کنم، نگاهم اول به سفیدی جلوی پیراهنش می‌افتد که بالای سرم قوس برداشته و بعد به خطوط ظریفِ صورتش و آبی چشمانش موهای مجعدِ سرخ‌گونش.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید