پای صحبتهای هنرمند اصفهانی «ساکت مزیدی» که سالها در رختشویخانه اهواز و معراجالشهدا جانفشانی کرده است
تابلوهایم را دریابید
خواهر دو شهید از مسئولان میخواهد تا فضایی برای نگهداری آثار هنریاش درنظر بگیرند
الناز عباسیان _ روزنامهنگار
دفاعمقدس، فقط نبرد و جانفشانیهای مردان در خط مقدم نبود، پشت جبههها، زنان گمنامی بودند که از آسایش خود گذشتند و پای تشتهای خونین لباسهای رزمندهها نشستند. شستند و دوختند تا ثابت کنند برای این وطن، برای این انقلاب، جان شیرین ارزشی ندارد. یکی از این بانوان ساکت مزیدی است. هنرمندی اصفهانی که هنر مشبک و معرق را از ۱۷ سالگی از پدرش آموخت و در مدت کوتاهی به سمت استادی این رشته رسید. تنوع و خلاقیت در کار، برخی از آثار او را منحصربهفرد کرده است. این هنرمند تاکنون بیشاز ۲۰۰اثر خلق کرده و در اکثر نمایشگاههای هنری- قرآنی آثارش به نمایش گذاشته شدهاست. او سالها در پایگاه شهید علمالهدی یا همان چایخانه در اهواز برای پشتیبانی جنگ تلاش کرده و اینک برای حفظ آثارش از مسئولان کمک میخواهد.
زاده اصفهان است و کنار یک پدر هنرمند بزرگ شده است. خودش میگوید: «پدرم اسحاق مزیدی از مبارزان پیش از پیروزی انقلاب اسلامی و از همرزمان شهید نواب صفوی بود. او یک شغل نداشت ۱۲ تا شغل داشت؛ از دامداری و کشاورزی گرفته تا فعالیت در زمینه هنرهای دستی. من هم کنار دست او هم کشاورزی میکردم و هم کار معرق و مشبک. بعد که کار مشبک را خوب یاد گرفتم دیگر تمرکزم را روی این هنر گذاشتم. تا اینکه الحمدلله انقلاب شد و در مسیر فعالیتهای انقلابی افتادیم. یادم هست همان سالهای اول پیروزی انقلاب، یک روز در خیابان سرم را بالا کردم و گفتم: خدایا! کمکم کن تا هرچه به من دادی وقف این انقلاب و این اسلام کنم. دعای من زود مستجاب شد. وقتی جنگ شروع شد یک روز برادرم محمود از جبهه آمد و گفت: «چیکار داری میکنی؟ چرا در خانه نشستهای؟ برو جهاد دانشگاهی ثبتنام کن. پشت جبهه به کمک شما خانمها نیاز داریم.» از همان روزها فعالیت من در پشت جبهه شروع شد؛ از جهاد دانشگاهی و بنیاد شهید گرفته تا بیمارستانها و معراجالشهدای اصفهان.»
کار در معراجالشهدا
او از سختیهای کار در معراجالشهدا میگوید؛ از روزهای سختی که در جوانی پشت سرگذاشته و هنوز با خاطراتش زندگی میکند: «باید خیلی روحیه داشته باشی که تو را به معراجالشهدا ببرند. از همان دوران خداوند روحیه و طبعی به من عطا کرد که حتی اگر کنار یک جنازه باشم نمیترسم. هر تاریکی و سوراخسمبهای بود میرفتم. من با آن همه روحیه محکمی که داشتم روزهای اولی که به معراجالشهدا رفتم و پیکر خونین و پارهپاره شهدا را میشستم منقلب شدم. اصلا نمیتوانستم غذا بخورم. از بس که پیکر تکهتکه شهدا را میدیدم. بوی گوشت سوخته پیکرها در مشامام بود.»
با گفتن این جملات بیاختیار بغض کرده و اشک میریزد. با همان لحن حزنآلود ادامه میدهد: «چارهای نبود و باید هر جوری که شده لقمهها را به زور قورت میدادم. چون اگر نمیخوردم میگفتند این دختر روحیه ندارد و دیگر اجازه کار در معراجالشهدا را به من نمیدادند. وظیفه ما این بود که خانواده شهدایی که میخواستند با پیکر فرزند خود وداع کنند همراهی کنیم... حقیقتا کار سختی بود. گاهی شهیدی به معراج آورده میشد که اگر تمام تکههای بدنش را جمع میکردی اندازه یک قنداق نوزاد نمیشد. ما برای حفظ روحیه خانواده شهدا با پنبه برای این شهید، پیکری درست کرده و کفنش میکردیم. به بچهها میگفتیم دستتان را به هم بدهید و اجازه ندهید خانواده نزدیک پیکر شده و بفهمند چه خبر است فقط. اجازه میدادیم همان روی تابوت یا کفن را ببوسند و بروند. اما آن شهدایی که سر نداشتند.»
با گفتن این جملات اشک از چشمان مزیدی جاری میشود و با بغض ادامه میدهد: «سختتر از همه اینها مواجهه مادر شهید با شهید بدون سر بود. واقعا دردناک بود. من خیلی دلدار بودم. ساعتها میرفتم کنار خانواده شهدایی که بدون سر از جبهه برگشته بودند و دلداریشان میدادم. میگفتم چه سعادتی شما داشتید که شهید شما مثل امامحسین(ع) شهید شده است. یکبار یک شهیدی را آوردند که سوخته بود و لای پتوی سربازی گذاشته بودند. آن زمان امام جمعه اصفهان، حاج آقا طاهری به ما اعلام کردند که سعی کنید به وصیتنامه شهدا عمل کنید. این شهید وصیت کرده بود که اجازه دهید خانوادهام پیکرم را ببینند. من میخواستم به وصیتنامه او عمل کنم اما برخی از مسئولان معراج مخالفت کردند. با هر سختیای که بود اجازه دادند این خانواده پیکر فرزندشان را ببینند.»
به من میگفتند وزیر نیرو
یک روز برای برپایی موزه قرآن همراه چندین تابلوی خود به تهران آمدم. همان سالهای 64یا 65بود. آنجا مرا به خانه یک مادر شهید فعال و جهادی بردند. از همان روز بود که با بیبی علمالهدی، مادر شهید حسین علمالهدی آشنا شدم و انگار آهنربای این زن مرا جذب خودش کرد. آنقدر مهربان و صمیمی بود که حد نداشت. او و دخترش وقتی متوجه فعالیت من در معراجالشهدا شدند پیشنهاد کار در رختشویخانه اهواز را دادند؛ همان جایی که قبلا چایخانه بود و به همت بیبی علمالهدی و دوستان به مرکز پشتیبانی جبهه تبدیل شده بود. آنجا لباسهای خونین شهدا را اول تفکیک کرده و بعد شستوشو میدادیم. بعد هم درصورت پارگی دوخته و دوباره برای ارسال به خط مقدم بستهبندی میکردیم. اما این کارهایی که گفتم به همین سادگیها هم نبود. بیشتر اوقات لای لباسهای رزمندهها تکههایی از بدن آنها جامیماند و ما آنها را با دعا و صلوات گوشه چایخانه زیر درخت دفن میکردیم. او از روزهایی میگوید که در پایگاه پشتیبانی جنگ کار میکرد: «هر وقت بیبی در پایگاه بود و من میآمدم، میگفت صلوات بفرستید وزیر نیرو آمد. واقعا هم من کارهایی میکردم که هیچکس باور نمیکرد. یک روز رفته بودم داخل یک قابلمه بزرگ و لباسها را پا میزدم، یکی از دوستانم آمد گفت: کی گفته شما این کار را انجام بدهید. بیایید بیرون من بروم. وقتی رفت داخل قابلمه خودش ماند که چه کند. التماس میکرد که بیرون بیاوریمش. من هم به خنده گفتم: «خواهر! آن مرغی که انجیر میخورد نوکش کج است.» یعنی از همان ظاهر آدمها میشود فهمید چه کاری از دستشان ساخته است. من هم کار میکردم و هم سرپرستی داشتم. بودن در این فضا روحیه میخواست. صبح تا شب با بوی خون و تکههای بدن شهدا و جانبازان زندگی کردن کار سختی بود و روحیه میخواست. به همینخاطر سعی میکردیم با کارهای بامزه، روحیهمان را شاد نگهداریم. گاهی فیلم بازی میکردیم و ادای عراقی را درمیآوریم. سر به سر هم میگذاشتیم تا بخندیم و حالمان خوب باشد. اگر بخواهم از جزئیات چایخانه بگوییم واقعا درک آن سخت است. چیزهایی ما میدیدیم که باورکردنی نبود. خیلی وقت از کار زیاد سرانگشتانمان زخم میشد. من برای روحیه دادن به بچهها میگفتم ببینید تا اینجا گناهمان پاک شده است. برای همهچیز اسم گذاشته بودیم. به تاید و وایتکس میگفتیم مهمات و آرپیجی؛ مثلا میگفتیم بچهها مهمات بیاورید.» او خواهر 2شهید محمود و صلواتالله مزیدی بوده و یک برادر جانباز هم دارد. برادرش محمود وصیت کرده بود تا مزیدی که دختری تنها بوده از حقوقش ارتزاق کند اما او هرگز قبول نکرده و روی پای خودش ایستاده است. خودش میگوید: «هیچ وقت از کار سیر نشدم. در این سن و سال هنوزم کار هنری انجام میدهم. خیلی کارها که من روی مشبک انجام دادهام تا الان کسی انجام نداده است.»
بانوی هنرمند و خلاق
دورتادور خانهاش پر شده از تابلوهای معرق و مشبک. خودش میگوید: «بسیاری از کارهای قرآنی و مذهبی خود را از بعد از جنگ انجام دادم. خداوند این لطف را به من کرده که پیرو مذهب باشم. خیلی دوست داشتم کارهایم در موزهای به نام موزه مشبک قرآنکریم جمعآوری شود اما با من همکاری نشد. حدودا سال65بود که یکی از تابلوهای مشبک مزین به آیه قرآن را به امامخمینی(ره) در دیدار خصوصیای که با ایشان داشتیم اهدا کردم. تابلویی که امام بعد از فوتشان گفته بودند من تنها چند کتاب و یک تابلو دارم که این تابلو هم اهدا شده است. این تابلو هنوز در جماران در منزل امام به یادگار مانده است.» او طرح ساخت ماکت کل قرآنکریم شامل 30سالن، از 30جزء قرآن بهصورت سالنهای بههمپیوسته در 2بعد استیل و چوب را داده بود. خودش میگوید: «مقام معظم رهبری در دیداری که با ایشان داشتم در دهه70 گفتند از هنر این خانم در مصلی تهران استفاده شود زیرا اگر این کار انجام شود همه آثار هنری و باستانی را تحتالشعاع قرار میدهد. ایشان گفتند سخنان امام را تابلوی مشبک کنید تا به مهمانهای خارجی اهدا کنیم. تا هم هنر ایرانی و هم سخنان را به خارجیها منتقل کنیم.»
مکث
تنها درخواست مزیدی از مسئولان
خانه و تابلوهایم را برای موزه اهدا میکنم
این هنرمند 74ساله تنوع زیادی در کارهای خود دارد و تاکنون هنر مشبک را روی برنج، چوب، آهن، استیل، چرم و حتی پارچه و پنبه در ابعاد بسیار ریز کار کردهاست. از ابتکارات او ساخت آثاری دوبعدی، سهبعدی، پنجبعدی و هفت بعدی از ترکیبی از چوب و فلز و... است. در دقت و ظرافت کار او باید گفت برخی از آثار این هنرمند بهصورت تذهیب(مشبک بسیار ریز) ایجاد شدهاست. اما با این حال بسیار دلگیر از وعدههای مسئولان است و میگوید: «من طرحهای زیادی برای اجرا دارم. طرح چهارده معصوم شامل ماکت 12ضلعی در دو بعد استیل و چوب با مشبککاری دعای توسل و طرح ماکت پنجتن آلعبا شامل مشبک 5آیه درخصوص اهلبیت(ع) دادم که با وجود استقبال اولیه مسئولان، هنوز اجرایی نشدند. بعد از دیدار با مقام معظم رهبری چند نفر از مسئولان به خانه ما آمدند و وعده و وعیدهایی دادند اما کسی حمایت نکرد. بارها گفتم به من یک خطاط یا طراح معرفی کنید تا طرح سالن قرآن را اجرایی کنیم. حتی راضی بودم کار به جوانترها آموزش بدهم. قبلا هم موزه شهدا و موزه آستان قدس رضوی کار کردم. حتی تعدادی تابلو مشبک و یک کتاب معرق هم به آستان قدس اهدا کردم. توفیق داشتم ۲ تابلو نفیس هم به مقام معظم رهبری اهدا کنم. 60تابلو هم به کتابخانه آیتالله مرعشی نجفی اهدا کردهام و خیالم راحت است که آنجا حداقل گم نمیشوند. حالا فقط خواستهام این است که کارهایم در جایی بهعنوان موزه جمعآوری شود. قبلا که این خواسته را مطرح کردم به من گفتهاند که ما فقط میتوانیم به شما مجوز موزه بدهیم. من باید مکانی داشته باشم که بتوانم موزه بزنم. با مجوز موزه چکار کنم؟ حتی گفتم اگر موافقید منزل خودم را موزه کنید. من این یک واحد آپارتمان را همراه همه تابلوهایم اهدا میکنم. میخواهم این تابلوها جایی بمانند تا یک روزی آیندگان ببیند و بگویند خدا صاحبش را رحمت کند. اغراق نکردم اگر بگوییم در خارج از کشور از تابلوهای من استقبال میکنند اما در ایران کسی حمایت نمیکند. اما من هرگز بهخودم اجازه نمیدهم این سرمایههای ملت به خارج از کشور برود. بسیاری از کارشناسان ارزش ریالی بالایی برای کارهای من تعیین کردند. تعدادی هم با خود بردند و هیچ وقت برنگرداندند. هدفم این است این تابلوها از من ناچیز باقی بماند. این همه شعار حمایت از تولید ملی میدهیم اما در عمل این اتفاق میافتد که کسی ما را جدی نگرفته و حمایت نمیکند.»
مکث
گلایه مزیدی از تخریب پایگاه شهید علمالهدی در اهواز
چه بر سر چایخانه آمد؟
این بانو که سالها در مرکز پشتیبانی جنگ فعالیت داشته از وضعیت کنونی چایخانه اهواز گلایه دارد و میگوید: «چند سال پیش دستهجمعی به پایگاه شهید علمالهدی(چایخانه) که مرکز پشتیبانی جنگ در اهواز بود رفتیم. متأسفانه تبدیل به تالار عروسی شده بود. باعث تأسف است جایی که ما بدون وضو وارد نمیشدیم و تکههای بدن شهدا در زمین آن دفع شده بود به این روز افتاده بود.
یک زمانی کامیونها لباسهای رزمندهها را میآوردند تا ما بشوریم. وقتی خانم احمدی این لباسها را تفکیک کرده و به ما میداد، انگشت، تیکه بدن، کلیه و بسیاری دیگر از اعضای بدن شهدا را داخل سبدی جمع میکردیم و هر بعد از ظهر گوشه حیاط چایخانه دفن میکردیم. اسمش هم قطعه 72بود. من وقتی برای بازدید به اهواز رفتم به بچهها گفتم ببینید این همان درختی است که ما تکههای بدن شهدا را زیر آنها دفن میکردیم. ببینید که چه بوی تربتی میدهد.
واقعا باورکردنی نبود که چه بر سر این مرکز آوردند. با اعتراضی که به ساخت این سالن عروسی کردیم، شنیدم که تازگیها تبدیل به سالن غذاخوری شده است. این فضا میتوانست تبدیل به موزه برای دفاعمقدس شود تا به نسلهای بعدی نشان دهد که در جنگ ایران و عراق، زنان هم نقش بسزایی در دفاع از کشور داشتند.»