• چهار شنبه 14 آذر 1403
  • الأرْبِعَاء 2 جمادی الثانی 1446
  • 2024 Dec 04
سه شنبه 29 شهریور 1401
کد مطلب : 172058
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/zmPr5
+
-

گنج‌های حیاط مدرسه

سحر سلخی _ معمار

آموختن بخش مهمی از زندگی است که حتی زمانی که به آن فکر هم نمی‌کنیم باز ناخودآگاه برایمان اتفاق می‌افتد؛ در گذر حوادث روزانه، در صحبت با دیگران و موقعیت‌های متفاوت. آموختن از خانه شروع می‌شود؛ با گفتن نخستین کلام؛ با برداشتن نخستین گام‌ها. بعد به یک سنی که رسیدیم به مدرسه فرستاده می‌شویم تا بقیه آموختن را ادامه دهیم، آموزشی که تأثیراتش کمتر از چیزهایی نیست که در خانه آموخته‌ایم. دوران مدرسه دوران مواجهه با دنیای بیرون از خانواده و قدم در جامعه گذاشتن است و خاطراتش چه خوب باشد و چه بد، مخصوص به‌خود و اغلب برای آدم‌ها فراموش‌ناشدنی است. خاطراتی که اولین‌هایش از آن نخستین حضور در حیاط مدرسه شروع می‌شود، لااقل برای من که چنین بود.
اولین‌بار که برای ثبت‌نام وارد مدرسه شدم تابستان بود و حیاط آن به‌نظرم خیلی بزرگ آمد، با خودم فکر کردم مگر قرار است چه بازی‌هایی کنیم که حیاط به این بزرگی برایش ساخته‌اند؟ حیاط 2در داشت؛ یک در کوچک در دل دری بزرگ‌تر که آن هم به‌نظرم خیلی بزرگ رسید. از در کوچک وارد حیاط بزرگ شدیم، سمت چپ، خانه کوچکی دیدم که بعدا فهمیدم برای بابای مدرسه است. از مادرم درباره بزرگی زیاد حیاط سؤال کردم که به یاد ندارم چه جوابی داد؛ به‌هرحال مشغول و سرگرم اکتشاف درختان و شیر آبخوری و تیرک‌های ورزشی حیاط شدم و سؤال یادم رفت. یادم می‌آید از تعداد زیاد و ردیف کنار هم شیرهای آبخوری هم تعجب کردم و چون نمی‌دانستم آن ساختمان ته حیاط چیست با مادرم رفتم و از سرویس بهداشتی هم به زور استفاده کردم، به‌اصطلاح امروزی‌ها بچه کنجکاو اما آرامی بودم و شیطنت از دیوار بالا رفتن در کارم نبود به‌همین دلیل نفهمیدم پشت آن دیوار کوتاه خانه بابای مدرسه چه می‌گذرد؟ بعدها با دختر بابای مدرسه دوست شدم و فهمیدم خانه‌شان آنجاست، بابای کل مدرسه فقط بابای اوست و روزها که مدرسه تعطیل می‌شود راحت می‌تواند همراهش از این کلاس به آن کلاس برود.
روز اول مدرسه از در بزرگ که چهارطاق باز گذاشته شده بود دوباره وارد آن حیاط بزرگ و عجیب شدیم که این‌بار پر از بچه بود. لابه‌لای بچه‌ها با آن روپوش‌های همرنگ دو تیرک دو‌طرف حیاط را که از آنها سبدی آویزان بود دوباره دیدم و چند درخت بلند کاج و سرو که خودشان را بالا کشیده بودند، یک چیز توری مانند هم   بین سرهای بچه‌ها بود که از یک نقطه به نقطه دیگر کشیده شده بود و آن روز ثبت‌نام یادم رفته بود بپرسم چیست که بعدا فهمیدم تور والیبال است. کمی جلوتر سکویی بود که خانمی که بعدا فهمیدم ناظم مدرسه است بالای آن ایستاده بود و در بلندگو داد می زد و طوری که سر‌و‌صدای گریه بچه‌ها در صدایش گم می‌شد. 2طرف سکو 2ردیف پله حیاط را به ساختمان 2طبقه اصلی وصل می‌کرد، جلوی سکو که رسیدیم برای نخستین بار نگاهم به داخل ساختمان کشیده شد، به‌نظرم تاریک‌تر از حیاط و ترسناک رسید، با نگاهی به مادرم، من هم زدم زیر گریه. مدتی که گذشت بالاخره سر‌و‌صداها کمی خوابید، ناظم و قربان‌صدقه‌های پدرو مادرها بچه‌هارا به صف کرد، اسم‌ها و کلاس‌ها و ما به‌ترتیب وارد کلاس‌ها شدیم و روز اول مدرسه شروع شد.
هفته اول مدرسه، هفته پر اشک و آهی بود، هنوز هم هست. خیلی‌ها همان هفته برای همیشه از مدرسه زده شدند، بعضی در طول تحصیل و بعضی هم خوب خیلی این چیزها رویشان اثری نداشت. به هرحال آن هفته پراضطراب برای دانش‌آموز، والدین و معلم که از حیاط مدرسه شروع می‌شود بالاخره می‌گذرد همچنان که بر ما گذشت و همچنان که عمر می‌گذرد و بعد از آن، هر روز صبح تا پایان مدرسه دسته‌دسته بچه‌های پرسروصدا وارد حیاط‌های مدرسه‌ها می‌شوند، حالا اگر همه‌شان هم به عشق درس‌خواندن نباشد به شوق دیدن دوستان جدید می‌تواند باشد. مدرسه روال هرساله خود را پیدا می‌کند، هر روز زنگ کلاس‌ها به صدا درمی‌آید، صف‌های منظم تشکیل می‌شود و بالاخره خیلی‌ از بچه‌ها می‌فهمند که پشت آن تاریکی سکوی ورودی خیلی هم ترسناک نیست و با شوق از پله‌ها بالا می‌روند و وارد کلاس‌ها می‌شوند و می‌دانند که می‌توان بقیه شیطنت‌های حیاط را در آن ادامه داد. می‌دانند بعد از درس معلم، زنگ تفریح که بخورد می‌توان پروازکنان و با شوق به حیاط برگشت، همان جایی که اشک‌ها و لبخندهای زیادی دیده، اشک‌هایی گاه از سر شوق و شاید نمره خوب و گاه از سر غم. حیاط مدرسه گنجینه‌ای از خاطرات است، پر است از شیطنت‌های زنگ‌های تفریح، خاطرات فریادهای شوق از بردن تیم ورزشی این کلاس با آن کلاس، گریه‌های تیم بازنده، دنبال هم دویدن‌های بی‌هدف، همان لحظات پربیم روز اول مدرسه، اضطراب روزهای امتحان و مرورهای آخر هر درس یا تلاش دانش‌آموزان برای موفقیت یا خیلی چیزهای دیگر که شاید هیچ‌کس نداند. شاید گنج زندگی ما در حیاط مدرسه‌هامان دفن شده باشد.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید