• دو شنبه 17 اردیبهشت 1403
  • الإثْنَيْن 27 شوال 1445
  • 2024 May 06
یکشنبه 13 شهریور 1401
کد مطلب : 170458
+
-

روایت حضور حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای در‌ زلزله سال1347فردوس

اولین اردوی جهادی در کشور

همزمان با پنجاه‌و‌چهارمین سالگرد زلزله، کتاب «دوباره فردوس» رونمایی می شود

گزارش
اولین اردوی جهادی در کشور

9شهریور سال 1347 زلزله مهیبی در دشت بیاض، خضری، کاخک و روستاها و شهرهای اطراف فردوس را لرزاند و فردای آن روز در صبح ۱۰شهریور، شهر فردوس با زلزله‌ای به بزرگی  ۶-۴ ریشتر ویران شد. پس از این اتفاق حضرت ‌آیت‌الله خامنه‌ای به همراه روحانیون و مردم وارد کارزار امداد‌رسانی و کمک به مردم شدند. کتاب «دوباره فردوس» نوشته سیدعلیرضا مهرداد همزمان با پنجاه‌و‌چهارمین سالگرد زلزله فردوس رونمایی می شود. این اثر روایتی است از حضور جهادی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای (مدظله‌العالی) در این منطقه، که روایتی از نخستین اردوی جهادی جوانان انقلابی است،  دوباره فردوس در ۲۴۰ صفحه توسط انتشارات انقلاب اسلامی منتشر شده است. در این مطلب گزارشی از این روایت را به‌صورت خلاصه تقدیم می‌‌کنیم.


یارگیری وگسترش ارتباطات 
 «یکی دو روز اخبار زلزله می‌رسید مشهد. یکی دو سه روز از زلزله گذشته بود. من به ذهنم رسید که ما در مقابل این زلزله تکلیفی داریم؛ نداریم؛ می‌توانیم کاری بکنیم؟ آن‌وقت هم صرفاً نظر به همین امداد بود. شاید مثلا دنبالش یک فکر سیاسی نبود. لکن به‎تدریج یک هویت سیاسی و یک حادثه سیاسی مهم به‌نفع جریان نهضت به‎وجود آمد. با بعضی از رفقا تماس گرفتیم، دیدیم آمادگی هست. با پسر آقای قمی -که ما آن‌وقت با بیت آقای قمی ارتباطمان خیلی نزدیک بود- تماس گرفتیم، چون پشتیبانی، لازم بود. ما امکانش را نداشتیم.[اما] آنها داشتند. گفتند یک چیزهایی که برای زلزله [زدگان]لازم است ما فراهم می‌کنیم. آقای مروارید حاضر شد بیاید، از کسانی که یادم است آقای مروارید بود؛ به‌نظرم آقای صدرزاده بودـ پدر همین آقای صدرزاده قاری که اواخر هم سال‎ها تهران بود و چند سال پیش فوت کرد. ایشان هم جزء همین شاگردهای مرحوم آقا میرزا مهدی و این جماعت بود. ایشان هم حاضر شد بیاید. پسر آقای قمی هم آمد. ماها بودیم. من بودم و آقای طبسی و آقای هاشمی‎نژاد بود و به‎نظرم آقای محامی. آقای دهشت هم شاید بود.»

تدارکات و پشتیبانی مالی 
دست روحانیون خالی بود و فراهم کردن امکانات امدادرسانی نیاز به مکنت مالی داشت. دفتر مراجع مشهد هم آنقدرها نمی‌توانست کمک کند. لذا طبق سنت حسنه ایران، خیرین بازار و کسبه مومن، کاروان امداد روحانیت را همراهی و پشتیبانی کردند: حاج‌عبدالرضا غنیان، آقای رحیمیان ـ صاحب فروشگاه خاور ـ حاج‌محمود کرامت و آقای عابدزاده.
آقا، این جمع بازاریان را که دست‌شان به‌خیر بود توصیف کرده، از آنها به نیکی یاد می‌کنند: «آن که اهل این کارها بود، حاجی غنیان بود که آن وقت به هر نحوی بود از وجود امثال حاجی کرامت و اینها حسابی استفاده می‌کرد. حاجی غنیان نجار بود و ستاد مشهد دست خود حاجی غنیان بود و گمانم دکان یا بنگاه حاج‎محسن دُرمحمّدی که او هم از پولدارهای مشهد بود، از این به‌اصطلاح بندارهای قدیمی، دکانش همان نزدیک دکان حاجی غنیان بود. پاتوق حاجی بود. گمانم آنجا جمع می‌کرد اجناس و افراد را که بیایند. چون بعدش هم چندبار ما رفتیم در دکان همین حاج‌محسن درمحمدی. احتمالا به‌خاطر همین بود که چون آنجا مرکز بود، از اینجا استفاده می‌کرد. حاجی غنیان بلد بود؛ همه را می‌شناخت و خودش هم کاملا مشخص بود که اهل خیر است. یعنی نسبت به‌خودش هیچ‎گونه شبهه‌ای که بخواهد مثلا سوءاستفاده بکند- نه مالی نه عنوانی- نبود. خودش در مشهد آدم معنونی بود. لذا کاملا می‌توانست کمک‌ها و منابع مالی را جذب کند، برای کارهای خیر. کما‌اینکه بعدا هم همین اتفاق افتاد. در قضیه سبزوار که رفتیم، آنجا هم باز حاجی بود که[کارها را درست می‌کرد]که حالا آن تفصیلش جداست.»

سرعت در عمل
«رفتیم گاراژ تا وسیله‌ای برای رفتن پیدا کنیم. هیچ وسیله‌ای برای رفتن به فردوس نبود. در همین حین، یک اتوبوس از زابل آمد. گفتیم همین اتوبوس را بدهید به ما. گفتند جاده فردوس گردنه دارد و این اتوبوس ترمز مطمئنی ندارد. گفتیم چاره‌ای نیست با همین اتوبوس می‌رویم. اتوبوس را کرایه کردیم و حرکت کردیم. از اطراف حرم که عبور می‌کردیم، یک کامیون هم پشت سر ما بود. یک طلبه با بلندگو صدا می‌زد: «بنی‎اسد فغان و غوغا کنید/ برای جسم حسین، کفن مهیا کنید»
این نوع اطلاع‎رسانی و شعار و نوحه‌ای که می‌خواندیم، بازاریان را خیلی تحریک می‌کرد. وسایل را می‌آوردند و به افرادی که بالای کامیون بودند، تحویل می‌دادند. مخصوصاً صنف بزاز، توپ‌های پارچه سفید را برای کفن و دفن اموات می‌ریختند داخل همین کامیون. ماشین پر از وسایل شد و راه افتادیم طرف فردوس.»[1]
[1]مصاحبه غلامرضا واحدیان

مقاومت در مقابل ناملایمات 
صبح روز بعد تعدادی مأمور به مدرسه حبیبیه آمدند و گفتند کمک‎رسانی به زلزله‎زده‌ها باید با نظارت امدادرسانان رسمی باشد. اگر شما تحت‌نظارت هستید مشکلی نیست و الّا بسا‎ط‎ خود را جمع کنید و بروید. بعد هم چادر روحانیون را خراب کردند و مقداری از وسایل کمک‎رسانی را ریختند داخل ماشین و بردند.
استقبال ناخوشایند از گروه امداد روحانیون، برخی را سست و مأیوس کرد. این یأس و سستی که بر تعدادی از همرهان غالب شد، به‌یاد آقا مانده است: «یک بار همان اوایلی که رفته بودیم آمدند[به هر حال] از طرف شهرداری آمدند و گفتند: باید جمع کنید و بروید. در جمع ما ولوله افتاد که چکار کنیم. یک عده گفتند: آقا ناچاریم جمع کنیم. مجبوریم برویم. من گفتم: ما جمع نمی‌کنیم و نمی‌رویم. اینها همه قبول می‌کنند. چاره‌ای ندارند. علتش هم این است که ما نان داریم و این مردم گرسنه‎اند. وقتی که مردم گرسنه‎اند و جایی نان هست، [ماندن] تضمین شده است. شهرداری هیچ غلطی نمی‌تواند بکند! بعضی‌ها گفتند آره، [بعضی‌ها گفتند:]نه و مانند این حرف‌ها. عصر آمدند و آقای تلافی را که فعال بود و جلوی چشم بود بردند شهرداری[بعضی] گفتند: ببینید، می‌آیند همه‎ ما را می‌گیرند. گفتم: حالا یک امشب و فردا را صبر کنیم. دو سه ساعتی گذشت و [آقای تلافی را] ول کردند. فهمیدیم هیچ‌چیزی دنبالش نیست و دیگر ادامه دادیم.» [1] 
[1] مرکز اسناد دفتر حفظ و نشر آثار آیت‌الله العظمی سیدعلی خامنه‌ای

تنش‌زدایی
همان روز که در مدرسه درگیری شد، مرا به شهربانی احضار کردند و برایم خط‎ونشان کشیدند. وقتی آمدم پیش آقای خامنه‌ای، گفتند: شما از فردوس برو، بگذار اینجا آرام باشد و ما به خدمت‎رسانی مردم برسیم. همان روز من به توصیه ایشان عازم قم شدم.» [1]
 [1] مصاحبه حجت‎الاسلام حاج‌شیخ حسن ربانی، مؤسسه انقلاب اسلامی، آرشیو تاریخ شفاهی دفتر مشهد

ایجاد تشکیلات
دیدیم این‌جوری نمی‌شود. اولاً مدرسه وسط شهر است؛ آدم به کجا برسد، کجا را ببیند، اصلاً نمی‌بینیم جایی را. نگذاشتیم به فردا برسد؛ همان روز با بعضی از رفقا صحبت کردیم. آن عامل اجرایی قابل و خوبی هم که بود - [و بگوییم] که اسمش آورده بشود- آقای میرزای تلافی بود که الان هم هست. با اینکه حالا پیرمردی هم شده، الان هم همانطور زبر و زرنگ و بدو؛ خیلی عنصر خوبی بود، باصفا بود. اجرایی و جزو نزدیکان بیت آقای قمی بود و کاملاً با ما هم صمیمی بود. از طلبه‌های مدرسه نواب بود که از سابق او را می‌شناختیم. صحبت کردیم و گفتیم برویم خودمان یک جایی را بگیریم، مستقر بشویم تا بتوانیم اشراف پیدا کنیم و ببینیم در شهر چه خبر است؛ و این نمی‌شود مگر بیرون شهر. فوراً تصمیم‌گیری کردیم. بلند شدیم همان ساعت شاید یک ساعت، دو ساعت نگذشته بود، آمدیم بیرون شهر. شهر خب طبعاً از چند طرف راه داشت به طرف بیرون. به طرف راه مشهد و راه خراسان- یعنی همان راهی که آمده بودیم - بیرون آمدیم. آنجا مزارع زعفران بود و زعفران‌کاری است. یک جایی را پیدا کردیم و انتخاب کردیم که یک جای محدودی مثلاً فرض کنید که ده پانزده متر در ده پانزده متر [بود]. گفتیم اینجا را ما انتخاب کنیم. وسایلمان را اینجا بریزیم و مستقر بشویم تا ببینیم چه کار باید بکنیم. گفتیم اول‌کاری که بکنیم، اینجا را حیطه‌بندی کنیم. حالا آیا صاحب آن زمین را پیدا کردیم و همان وقت از او پرسیدیم یا بعد این کار انجام گرفت، الان یادم نیست لکن بعداً این کار شد. یعنی زمین‌شان را اجازه گرفتیم. بعد هم که خب توسعه دادیم و آنجا را خیلی بزرگ کردیم. گفتیم اینجا را اول یک حصاری بکشیم و کلنگ آوردند و چوب آوردیم و ریسمان بستیم و رفتیم داخل. گفتیم اینجا جای ما است. یک دری هم برایش درست کردیم و رفتیم آنجا و وسایلمان را که هنوز داخل دو سه تا وانت و کامیونت و از این چیزها بود [آوردیم] هفت هشت ده تا ماشین بود- ماشین باری بود و مانند اینها- رفتیم آنجا و بارها را آنجا فرود آوردیم ... .» [1]
[1] مرکز اسناد دفتر حفظ و نشر آثار آیت‌الله العظمی سیدعلی خامنه‌ای

یارگیری از میان نیروهای بومی
 وقت آن رسیده بود که آیت الله خامنه‌ای از میان مردم بومی چند ‎بلد و واسطه ارتباط با مردم انتخاب و دعوت به همکاری کند. سیدجمال جلیلی، حسین بخشایش، هوشنگ‌نژاد و روحانیونی چون آقای انصاری، غفاری، کوهکن، عمادی، شیخ مرتضی امانتی، آقای محبی که ارادتمند حاج‌شیخ مجتبی قزوینی بودند حالا گرد آیت‌الله‌خامنه‌ای جمع شده بودند. بار اول که سیدجمال رفته بود خدمت آیت الله، ایشان فرموده بودند: «آقای جلیلی، ما آمده‎ایم برای امداد. ما با این شهر چندان آشنا نیستیم. شما باید کمک کنی. گفتم خاطرتان جمع باشد.»[1] 
[1]مصاحبه سیدجمال جلیلی، 

 ابتکارات
کارهای خوبی می‌کردیم. جوانی دوره نشاط و ابتکار و مانند اینها است دیگر. دائم همینطور یک چیزهای جدیدی [به ذهن می‌رسید]؛ و میدان محدودی هم برای کار تشکیلاتی پیدا شده بود. آدم دوست می‌داشت دیگر. بعضی از استعدادها در انسان هست که تا یک میدانی پیدا نکند، بروز پیدا نمی‌کند. آنجا خب میدان تشکیلات دادن و تنظیم کردن و مرتب کردن و مانند اینها پیدا شده بود. همه کسانی که یک استعدادی برای این کار داشتند، طبعاً مشارکت می‌کردند و بودند. 
با شکل‌گیری ستاد و سامان گرفتن پایگاه روحانیت، عملیات امداد آغاز ‌شد. شرط نخست در مدیریت بحران، حضور در میدان برای مشاهده و شناخت وضعیت موجود و به‌دست آوردن آمار و اطلاعات درست است. آقا به این مهم توجه داشته‌اند: «گفتیم حالا برویم ببینیم داخل شهر چه خبر است. طولی نکشید مثلاً شاید در ظرف دو سه روز، ما شهر را شناختیم. فهمیدیم شهر، چهار محله دارد و بعضی از این محلات تقریباً ویران شده، بعضی‌اش ویران نشده لکن دیگر قابل‌استفاده نیست. و مردم در کوچه‌ها و خیابان همینطور تردد می‌کنند. ما آنجا که بودیم، به‌نظر رسید که بایستی اول یک فهرست‌برداری کنیم از مردم شهر. چند گروه درست کردیم- اینکه اینها در روز چندم شد و به چه وسیله شد، یادم نیست؛ آن دفاتر هنوز هم باید باشد، البته من نمی‌دانم پیش کیست و کجا است اما از بس دفاتر خوبی بود، به‌تدریج ما درست کردیم - فرستادیم تمام شهر را [بررسی کنند.] چهار محله تیم درست کردیم: یک تیم برود محله سادات. یک تیم محله عنبری به‌نظرم - چهار محله بود که چهار طرف شهر بود و هر کدام یک اسمی داشت - که بروند آنجاها و خانواده‌ها را دانه‌دانه شناسایی کنند. رفتند دانه‌دانه شناسایی کردند و آمدند. آن وقت دو هزار خانواده در فردوس بود... .»[1]
[1] مرکز اسناد دفتر حفظ و نشر آثار آیت‌الله العظمی سیدعلی خامنه‌ای

دولت تعدادی چادر اهدایی از کشورهای خارجی و مراکز امدادرسان بین‌المللی را در کمپ‌های مجزا و جداگانه‌ای که به محله‌های چهارگانه شهر نزدیک بود، بر پا کرد. این طرف هم «نقشه‌ای را آقای خامنه‌ای طراحی کرد و نقطه‌هایی را نشان‌گذاری کرد که کمپ بزنیم. مجدد هم از مشهد چادر فرستادند و شروع کردیم به احداث و ساماندهی کمپ‎ها.»‌
برخی مردم از خرابه‌ها دل نمی‌کندند و از خانه‎‌های شکسته فاصله نمی‌گرفتند. اینان از استقرار در کمپ‌ها سر بازمی‌زدند به نشانه مخالفت با طرح کوچیدن به باغ‌های نیمه‎راه(اسلامیه). برای ترغیب اهالی باید کمپ‎ها در نزدیک‌ترین مکان به محله‌های چهارگانه شهر احداث می‌شد و این نتیجه‌ای بود که پس از گشت‎وگذار در شهر زلزله‎زده فردوس در ذهن آقا نقش بسته بود و حالا درصدد بود که برای ساماندهی مردم در نزدیک‌ترین جا به هر محله، کمپی احداث کند.
کمپ‌ها با تعدادی چادر که هلال‌احمر آورده بود و تعدادی از چادرهای روحانیت و معدود چادرهایی که از کشورهای خارجی رسیده بود، احداث شد.
کمپ یک در محله پایین‎شهر، معروف به محله سادات، احداث می‌شود؛ کمپ دو در ابتدای شهر از طرف مشهد و در مجاورت محله تالار؛ کمپ سه در خروجی شهر به سمت آیسک و سرایان در محل دروازه قاین در مجاورت محله عنبری و کمپ چهار در منطقه سعدآباد با اندکی فاصله از شهر ویران‎شده فردوس.[1]
[1]مصاحبه غلامرضا واحدیان، مؤسسه انقلاب اسلامی، آرشیو تاریخ شفاهی دفتر مشهد
همه‌‌چیز باید دقیق و مرتب ثبت می‌شد؛ مدیر پایگاه، شرایط بحرانی را دلیلی برای بی‌نظمی نمی‌شناسد. «دو هزار خانواده ما آنجا شناسایی کردیم. رفتند دانه‌دانه اسم نوشتند و آوردند. خب حالا فهمیدیم که در شهر چه خبر است. البته یک مقداری آرد و نان و از این چیزها آورده بودیم که به‌نظرم همان اوایل به‌صورت هجومی و بدون اینکه حالا ترتیبی باشد، داده شد. نان دادیم و آرد دادیم که مردم ببرند خودشان هر کار می‌کنند، بکنند. وسایل گوناگونی هم بود. بعد گفتیم حالا دیگر بعد از اینکه فهرست گرفتیم و آمار تهیه کردیم، حالا دیگر بایستی با نظم بدهیم. باید ما مشخص بکنیم که چه چیزی لازم داریم که باید برایمان بیاورند، چه چیزی بدهیم و به چه‌کسی بدهیم؟ اینها همه را منتقل کردیم به دفاتر. دفترها را می‌دادم طلبه‌ها و رفقایی که آنجا بودند[درست] می‌کردند، می‌گفتیم: خط‎کشی کنید. این جوری کنید. دفتر دوبل درست کردیم. یک آقایی بود آنجا که تا این اواخر هم بود. آقای غفاری مرد کاسب مظلوم و فقیری بود. آدم خیلی محترمی بود. گفتند سابقاً منشی تجارت‎خانه بوده و خودش تاجر بوده. ایشان را ما استخدام کردیم و آوردیم. گفتیم بیا یک دفتر دوبل برای ما درست کن که بتوانیم حساب‎هایمان را به‎روز کنیم. تمام موجودی ما معلوم بود. این قدر آمده، این قدر داده. خود من هم یاد گرفتم کار دوبل را. بعد ما یک‎وقت‎هایی برای به‎نظرم کارهای وجوهاتی این کارها را کردم و حساب‌ها را به‎روز کردم که بدهکار، بستانکار و اینها. بنده چند دفتر درست کردم؛ مثلا یکی‎‌اش دفتر الفبایی بود. نام افرادی که از ما چیزی گرفته بودند به‌ترتیب الفبا توی این دفتر ثبت بود. هر کسی می‌آمد، می‌گفتیم اسمت چیه؟ مثلاً می‌گفت ایوب. دفتر را باز می‌کردیم. می‌گفتیم: شما در فلان تاریخ این را یا این را گرفتی. خودش مبهوت می‌ماند. یک فهرست الفبایی بود، یک فهرست مکان‌ها بود چون روستاها هم بودند. الان یادم نیست چقدر روستا بود؛ اما آن زمان یادم بود تعداد زیادی روستاهای اطراف مشکل درست شده بود برای‌شان. بعضی‎شان هم به شهر منتقل شده بودند چون دیده بودند اینجا امداد هست.»[1]
هر کس وارد کمپ روحانیون می‎شد و شیوه نصب چادرها و تقسیم‎بندی و چینش اقلام را می دید، به حضور مدیری کارآمد و حاذق پی می‌برد. نظم و انضباطی که در بحبوحه بحران و ازهم‎گسیختگی افکار، اعتماد امدادگران و امدادجویان را به‌خود جلب می‌کرد. کارها خیلی منظم پیش می‌رفت. هر خیمه‌ای متعلق به یک کالا. یکی برای چایی؛ یکی برای قند؛ یکی برای پتو و لحاف و پارچه؛ یکی برای چراغ والر و یک صندوق آهنی هم گذاشته‌ بودند که دفاتر را می‌گذارند داخل آن.
 مدیریت پایگاه چادر مخصوصی نداشت و آقا از همین‌جا پایگاه را اداره می‌کردند. میز گذاشته بودند و دفتری و حساب و کتابی بود. مردم می‌دانستند از چه‌کسی چه چیزی بخواهند. این نظم و ترتیب به‎قدری در میان آن آشوبستان به‎چشم می‌آمد که دولتی‌ها را هم به تحسین وامی‌ داشت.

[1] مرکز اسناد دفتر حفظ و نشر آثار آیت‌الله‌العظمی سیدعلی خامنه‌ای

 

این خبر را به اشتراک بگذارید