• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
شنبه 29 مرداد 1401
کد مطلب : 169089
+
-

شاعرانه‌های یک ذهن آشفته

اعتراف

سیدمحمدرضا واحدی

چراغ، قرمز می‌شود برای 25ثانیه. می‌ایستم به ناچار. دیشب خیلی بی‌خاصیت بود رفیق! همه جا سوت و کور بود و من تنهای تنها. هی آمدم و هی سرک کشیدم به کوچه‌های این شهر شلوغ. هر نسیمی که وزید و هر صدای پایی که به گوشم رسید، به خیال صدای آمدن تو از جا پریدم و پنجره را باز کردم، اما هیچ‌کدام از این «هر»ها نشانی از تو نداشت و انگار سر آن نداشت دیشب که برآید آفتابی. نفرین بر پاییز که تمام ماه و سالم را به رنگ خود درآورده است. این دوتا فنجان قهوه تلخ روی لبه شومینه هم از پاییز گذشته اینجا مانده است. راستی پاییز که هنوز نیامده است، پس چرا هوا سرد است؟ هوا سرد است و من تب دارم؟ یا هوا داغ است و من می‌لرزم؟ چه قشنگ گفت هادی که جو آغوش تو برفی است من اما داغم / سَ سَ سردم شده اما چِ چرا دا داغم؟ 
نمی‌دانم از سوز سرماست که دارم گُر می‌گیرم یا از هُرم گرماست که دارم می‌لرزم. می‌لرزم و دندان قروچه می‌کنم. پارادوکس سرما و گرما. مثل پارادوکس عقل و عشق. اصلا به من چه که خیلی‌ها تضاد را درک نمی‌کنند. مهم این است که تو می‌فهمی تضاد را. تو می‌فهمی عقل کامل بود، فاخر بود، حرف تازه داشت / دل پریشان بود، دل خون بود، دل فرسوده بود. تو می‌فهمی جنونم در عین عاقلی را. همین که تو بفهمی برایم کافی است. بفهمی که دلگیرم اما افسرده نیستم. دلتنگم اما سرخورده نیستم. شادم اما الکی خوش نیستم. این چراغ لعنتی، این ثانیه‌شمار قرمز عصر تکنولوژی چقدر طولانی شده است. الان 60 دقیقه است که این 25ثانیه تمام نشده و من همچنان در جایگاه متهم ایستاده‌ام و دارم اعتراف می‌کنم. این ثانیه‌ها چه دیر می‌گذرند برای من و چه زود می‌گذرند برای دخترک گلفروشی که دارد به شیشه ماشینم می‌زند.

این خبر را به اشتراک بگذارید