تخریبچی دیروز؛ مدرس و مشاور امروز
سرهنگ «داوود نظامالاسلامی»؛ جانبازی که در مسجد مشاوره و در دانشگاه معارف جنگ درس میدهد
مژگان مهرابی- روزنامهنگار
خیلی زود پایش به جبهه باز شد؛ سن و سالی نداشت. بیشتر عموزادههایش برای دفاع از کشور رفته بودند و او هم دوست داشت مثل آنها در این میدان سهمی داشته باشد. وقتی عازم جبهه شد 6ماه آخر جنگ بود. با اینکه مدت زیادی در مناطق عملیاتی حضور نداشت اما همین زمان کم او را مردی خودساخته و مقاوم بار آورد. همان موقع بود که داوود تصمیم گرفت برای همیشه سرباز وفادار کشورش بماند؛ چه جنگ باشد و چه نباشد. برای همین استخدام ارتش جمهوری اسلامی ایران شد و پس از طی دورههای آموزشی با آزمون ورودی در تیپ ۶۵ نیروهای ویژه هوابرد(کلاهسبزها)مشغول به خدمت شد. مرتب ماموریت میرفت تا اینکه در سال ۱۳۷۳ در یکی از ماموریتهای تیپ نوهد در نفتشهر در اثر انفجار مین دچار جراحت شدیدی شد. در جوانی چشمها و دستهای خود را از دست داد اما امیدش را نه. روحیه مقاومش اجازه نداد که باقی عمر خود را بیهدف و کنج خانه سپری کند. برای همین پی ادامه تحصیل رفت و درس خواند. تا امروز که با عنوان دکتر داوود نظامالاسلامی در پادگانهای ارتش، معارف جنگ تدریس میکند و پای ثابت مراسمهای گرامیداشت شهداست؛ جانبازی که جوانان و نوجوانان زیادی را اهل مسجد کرده و یکی از موفقترین مشاوران و معتمدان جوانهای محل زندگیاش شده است.
چشم سرش نمیبیند اما چشم دلش چرا. وجودش لبریز از شور و هیجان است، چیزی که در انسانهای سرزنده فقط میتوان یافت. محکم و باصلابت قدم برمیدارد. با قدمهای راسخ خود انگار استواریاش را به رخ میکشد. لحن کلامش رسمی و خشک نیست. خیلی خودمانی سر حرف را باز میکند. کمی هم مزاح و شوخی چاشنی گفتههایش میکند. قبل از اینکه ماجرای جانباز شدنش را تعریف کند گریزی به گذشته خود میزند. زمانی که دلش هوای جبهه را کرد. میگوید: «بزرگ شده روستای فیال بروجرد هستم؛ طایفه نظامالاسلامی. در زمان جنگ، از بزرگ و کوچک طایفه ما به جبهه رفتند. خیلیهایشان شهید شدند و خیلیهایشان هم جانباز. وقتی پسرعموهایم را در لباس رزم میدیدم حس غرور میگرفتم. دوست داشتم من هم به جبهه بروم و کاری برای دفاع از کشورم کنم. تا اینکه ماههای آخر جنگ بهعنوان نیروی بسیجی به جبهه رفتم.»
داوود؛ تخریبچی تیم
جنگ تمامشده بود اما داوود هنوز در حال و هوای دفاع از کشور به سر میبرد. بعد از اینکه دیپلمش را گرفت به ارتش پیوست. بعد از مدتی از سوی تیپ نیروی مخصوص اعلام کردند هر کس تمایل دارد عضو شود در آزمونی که برگزار میشود شرکت کند. داوود هم از خدا خواسته خود را مهیای امتحانی سرنوشتساز کرد. باقی ماجرا را از زبان خودش میشنویم: «در آزمون تیپ نیروهای مخصوص ارتش که آن زمان میگفتند «کلاهسبزها» قبول شدم. بدن ورزیدهای داشتم و خیلی خوب میتوانستم از پس تمرینهای رزمی بربیایم. دوره خنثی کردن مین را هم آموزش دیدم. حساسیت کاری تیپ نیروهای مخصوص باعث شده بود مرتب به ماموریت برویم. سال 73بود. عملیاتی را باید انجام میدادیم. در واقع مبارزه با گروهکهای منافقان بود. بعد از جنگ مرتب در مناطق مرزی فتنه میکردند. یک گروه 6نفره به آنجا رفتیم.» منطقهای وسیع و پر از مینهایی که در دل خاک قرار گرفته بودند. داوود تخریبچی تیم بود. شروع کرد به خنثی کردن مینها. یکی پس از دیگری. چیزی نمانده بود که معبر باز شود اما در یک لحظه دستش به مینی خورد که به مین لاکپشتی معروف بود؛ خطرناکترین مین. خواست چاشنی آن را باز کند که در یک آن دنیا پیش چشمش تیره و تار شد. مین او را به هوا پرتاب کرد و محکم به زمین زد. شکمش شکافته و رودهایش بیرون ریخت. دستهایش را نداشت. پودر شده بودند. چشمهایش میسوخت و صورتش هم از هم باز شده بود. دوستانش با دیدن این صحنه وحشت کرده و در دل گفتند که کار داوود تمام شد.
حلقه ازدواجی که در میدان مین جا ماند!
داوود از وضعیت بد آن روزش تعریف میکند: «هر کس به جای من بود همان لحظه بیهوش میشد. اما من تا خود کرمانشاه هوشیار بودم. نمیتوانم دردی که میکشیدم را برای شما توصیف کنم. امانم را بریده بود. در بیمارستان ارتش کرمانشاه، چشم راستم را تخلیه کردند. بعد شکمام را جراحی کرده و بخیه زدند. چشم چپم را هم پیوند زده و با هواپیما به تهران فرستادند.» در مسیر، به کما رفت و پزشکان از او قطع امید کردند. در کمال ناباوری، بعد از 13روز به هوش آمد که بهگفته خودش کاش به هوش نمیآمد. درد وحشتناکی همه وجودش را گرفته بود. هیچ مسکنی تسکینش نمیداد. حالش بد بود. در آن حال و اوضاع به نوعروساش فکر میکرد؛ دختر جوانی که فقط 3ماه از نامزدیاش گذشته است. با خنده ماجرای حلقهاش را تعریف میکند: «دوستانم هر روز به دیدنم میآمدند. تصور کنید در آن شرایط که درد بیتابم کرده بود به یکی از بچهها گفتم حلقهام در میدان مین جا مانده است. او هم گفت پدر بیامرز یک تیم را بفرستیم حلقه تو را بیاورد؟ کلی آن روز خندیدیم.»
همسرم مشوقم بود
چند ماهی گذشت تا داوود روند بهبودی را طی کند. حالش خوب بود. فقط چشم چپش کمی بینایی داشت. کسی که همیشه اهل ورزش بود و یک لحظه آرام و قرار نداشت حالا باید به دیگران تکیه میکرد تا در انجام کارهای شخصی کمکش کنند. او با خود گفت: «اینطوری نمیشود. باید روی پای خودت بایستی.» سخت بود اما توانست و مستقل شد. اینکه نوعروساش زندگی مشترک را با او انتخاب کرد یا خیر سؤالی است که کنجکاومان کرده. خودش میگوید: «همسرم فرشتهای است در لباس آدمیزاد. زنان لر در ایثار و پایداری اسطورهاند. اگر ثواب کارشان بیشتر از جانبازی نباشد کمتر هم نیست. او بعد از ماجرای جانباز شدنم کنارم ماند. سال 73مجروح شدم و سال 74زندگی مشترکمان را شروع کردیم. 3دختر و یک پسر داریم که به آنها افتخار میکنم. همسرم مشوقم بود برای ادامه تحصیل و بار زندگی را به دوش کشید تا من در آرامش مسیر تعالی را طی کنم. رشته تاریخ را دوست داشتم و تا مقطع دکتری ادامه دادم.» او حالا بهعنوان استاد دانشگاه در پادگانهای ارتش، معارف جنگ تدریس میکند. حاجداوود درباره دیگر فعالیتهایش میگوید: «مسئول ایثارگران خانه صنعتگران ایران و مشاور ایثارگران مؤسسه سرلشکر تهرانیمقدم هستم. علاوه بر آن مرتب به خانواده شهدا سرکشی میکنم و دیگر اینکه اغلب یادوارههای شهدا را در شهرهای مختلف برگزار میکنم.»
سنگ صبور جوانان
حاجداوود علاوه بر مسئولیتهای سنگینی که بر دوش دارد، بخشی از زمان خود را به همصحبتی با جوانان اختصاص داده و در واقع سنگ صبورشان شده است. حسنخلق و مهربانی او باعث شده خیلیها جذبش شوند. او هم قرارشان را در مسجد میگذارد و ساعتی را با آنها سپری میکند. خودش میگوید: «با اینکه 51سال دارم اما همیشه خودم را همپای جوانان 30-20ساله میبینم. سعی کردم رازدارشان باشم. گاهی درباره مشکلات خانوادگی خود با من صحبت میکنند. پدرانه یا برادرانه راهنماییشان میکنم.» حاجداوود الگوی خوبی برای دانشآموزان است؛ اینکه فردی با داشتن معلولیت هم تلاش میکند و هم درس میخواند امروز عاملی شده تا آنها با جدیت بیشتری به آینده تحصیلی خود فکر کنند.
تماشای بینالحرمین؛ حسرت زندگیام
او که از بچگی خادم امامحسین(ع) بوده است هر سال با فرارسیدن ایام محرم غمی بر دلش مینشیند که چرا نمیتواند چون گذشته در هیئتهای عزاداری سینهزنی کند. حسرت دیگرش ندیدن حرم آقاست و میگوید: «من بارها به کربلا مشرف شدهام؛ چه زمانی که تنها رفتم و چه در پیادهروی اربعین. هر سال چند اتوبوس از جوانان را همراه خود میبرم اما اینکه نمیتوانم حرم امامحسین(ع) را ببینم غصهای است که تا روزی که زنده هستم با من خواهد بود.»
مکث
همسر جانباز: امتحانی که باید سربلند شوم
فاطمه دلفانی فقط 20سال داشت که مسئولیت بزرگی را به گردن گرفت؛ آغاز زندگی مشترک با یک جانباز. جانباز 70درصد که البته نیروی ارتش آن را 96درصد اعلام کرده است. با اینکه خیلی جوان بود اما به مثابه شیرزنی در کنار مردش ماند. او به روزهای اول زندگیاش برمیگردد: «وقتی فهمیدم جانباز شده با خودم گفتم یک امتحان است و باید در آن سربلند شوم.» او امروز گاهی دست و گاهی چشم همسرش میشود. زندگی او همواره با تلاطم روبهرو است؛ اینکه بچهها گاهی نیاز دارند به پدر تکیه کنند و او باید جور همسرش را بکشد. او میگوید: «مثلا دخترم لباسی میپوشد و میگوید بابا قشنگ است؟ درحالیکه بابا نمیبیند یا اینکه میگوید بابا فلان کار را انجام میدهی؟ درصورتی که برای بابا مقدور نیست. اما با افتخار کنار همسرم ایستادم.»