فدای وسعت آبی
مسعود میر - روزنامهنگار
یک قوری چای لاهیجان دم کردهام و با 2 استکان و چند حبه قند گذاشتهام جلوی خودم اما بیشتر از آنکه حواسم به ریختن چای و سرکشیدنش باشد سعی میکنم کلمات حسن مطلع آن غزل معرکه را با خودم مرور کنم که: در زدم و گفت کیست؟ گفتمش ایدوست، دوست...چای دونفره را تلخ و یکنفره سرمیکشم و به مغزم فشار میآورم تا مصرع بعدی را بهخاطر بیاورم.
روی دیوار کافه خیلی بزرگ نوشته: Based on friendship قهوهها که میآیند خیلی سریع شیرینی کوچک کنار فنجانش را به من تعارف میکند چون میداند عاشق این شیرینیها هستم و همزمان با همین مهربانی ساده شروع میکنیم به حرف زدن درباره رفاقتها و گذشتهها و فرداها. از دوستان و همکلاسیها و همکارهای قدیم میگوییم و یادش بخیرهای مکرر را با تلخی قهوه قورت میدهیم. همهچیز عوض شده اما یاد دوستیها هنوز محبوب و استوار و دستنخورده باقی مانده.
بارها شده که وسط بیاعصابی یا تراکم بغض و خشم نگاهی به من انداخته، از آن نگاهها که در عمقش یک «چه خبرته باز قاطی کردی و داری گلایه میکنی؟ زندگی همین هست. اتفاقهای خوب را هم کنار این دردسرها و مشکلات به یاد بیاور» نهفته است. آرام میشوم و خودم را جمع و جور میکنم. بعد که نگاهش میکنم بدون اینکه حرفی زده باشم میفهمد چه میخواهم بگویم و با همان لحن شیطنتآمیز و خندانش بلند میگوید:« باشه حالا. قابلی نداشت تحفه...». قدردانیام از تداوم دوستی و محبتاش را ناقابل میداند ولی من میفهمم که چقدر دوست است، چقدر ناب است...
دوستی شاید شبیه همان ترانهای باشد که آقای خاص میخواند، همان که میگفت: هزار گله درنا، فدای وسعت آبی. اصلا دوستی شبیه صدای اوست که ناب و پنهان است. بیادا و نمایش و منفعتطلبی. دوستی بهانه کوچک خوشبختی است و دوست همان نشانه زیستن با دل خوش در روزگار ناخوشی و بیمعرفتی... .