ویکتور هوگو
صبح روز بعد وقتی ژان فرولو لباس میپوشید تا بیرون برود، متوجه شد کیف پولش خالی است، او هیچ پولی نداشت.
ژان کفشهایش را پوشید و بهخود گفت باید به دیدن برادرم بروم. او بهخودش گفت، سخنرانی مفصلی برایم میکند اما دستکم کمی از او پول میگیرم. سر راهش به کلیسا، بوی نان تازه از نانواییها به مشامش رسید اما هیچ پولی نداشت که صبحانه بخورد. وقتی به کلیسای نتردام رسید، نمیدانست باید وارد شود یا برگردد. او چند دقیقه قدم زد و فکر کرد.
درحالیکه در پای پلکان اصلی قدم میزد و به عقب و جلو میرفت، بهخودش گفت، نمیخواهم امروز بنشینم و سخنرانی مفصل او را گوش بدهم اما به سکههایش نیاز دارم.
گوژپشت نتردام
در همینه زمینه :