• شنبه 29 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 10 ذی القعده 1445
  • 2024 May 18
دو شنبه 13 تیر 1401
کد مطلب : 165219
+
-

خیابان کاتالین

ماگدا سابو

پدرم معلمی بی‌نظیر بود. در کل دورانی که در مدرسه گذراندم، چه به‌عنوان شاگرد چه به‌عنوان عضو گروه آموزش، هرگز معلمی به اندازه او پرشور و حرارت ندیدم. اگر این حرفه قهرمانی داشته باشد، خود اوست. او صد برابر من مقتدر بود و خیلی خیلی شریف‌تر از من. من سختکوش و بی‌عیب و تعلیم‌دیده و دقیق بودم، اما من در هر حرفه و موقعیت دیگری هم که می‌بودم اوضاع به همین منوال پیش می‌رفت. مدرسه برای پدرم نه محل کار بلکه پرستشگاه بود، نه منبع معاش بلکه سرچشمه شور و نشاط زندگی بود. وقت‌هایی که واقعیت‌های پیش‌پاافتاده مغایر بود با حقایق سترگی که او آن‌جور با شور و حرارت بر آنها پای می‌فشرد یا واقعیات زندگی موجب می‌شد که بدیهیات ساده و بی‌آلایش او غلط از آب درآید -چون نه خرگوش ذاتاً کم‌روست نه روباه لزوماً مکار- کاردش می‌زدی خونش درنمی‌آمد و بعدها، یعنی آن‌موقع که خودم معلم شدم، فهمیدم صبر و حوصله‌اش در زندگی خانوادگی از کجا می‌آید. آموزگار درونش همیشه گوش‌به‌زنگ بود. این آموزگار لذت می‌برد که بتواند چیزی مهم و اساسی را توی مغز مادرم فرو کند: مثلاً با تشویق  او، درست همانطور که آدم بچه مدرسه‌ای‌های پایه ابتدایی را تشویق می‌کند، یادآور می‌شد که با کفشی که واکس نخورده از خانه بیرون نرود.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :