• شنبه 29 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 10 ذی القعده 1445
  • 2024 May 18
چهار شنبه 4 خرداد 1401
کد مطلب : 161738
+
-

زمین سوخته

احمد محمود

جوان خاکستری‌پوش روبه‌رویم ایستاده است و حرف می‌زند. نمی‌دانم چه ‌می‌گوید. صدایش را نمی‌شنوم. به لبهایش نگاه می‌کنم که تندتند حرکت می‌کند. دندان‌های ناموزونش پیدا و ناپیدا می‌شوند. نگاهم از لبانش سرمی‌خورد روی دماغش. چه بزرگ و بی‌قاعده به‌نظرم می‌آید. بعد به چشمانش نگاه می‌کنم که انگار کلاپیسه است. حالا، پیشانی جوان خاکستری‌پوش است. عرق و خاک هم قاطی شده است و تمام پیشانی‌اش را پوشانده است. ناگاه از بالای سر جوان خاکستری‌پوش چشمم می‌افتد به دستی که در انفجار از شانه جدا شده است و همراه موج انفجار بالا رفته است و تو خوشه خشک نخل بلندپایه گوشه حیاط ننه‌باران گیر کرده است. آفتاب کاکل نخل را سایه‌روشن زده است. خون خشک، تمام دست را پوشانده است. انگشت کوچک دست، از بند دوم قطع شده است و سبابه‌اش مثل یک درد، مثل یک تهمت و مثل یک تیر 3شعبه به قلبم نشانه رفته است.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید