دریاداری که آمریکا را به زانو درآورد
در ششمین سالگرد شهادت مرد شماره یک خلیجفارس، سردار محمد ناظری یادی از رشادتهایش کردیم
مژگان مهرابی- روزنامهنگار
با آن همه هیبت و جذبهاش چه دلی میبرد از خلیجفارس؛ عروس همیشه زیبای ایرانزمین. سردار شهید محمد ناظری؛ مردی که ایران تا پابرجاست بهوجودش افتخار میکند. دلاوری که پاسدار حریم آبی ایران بود و برای حفظ آن از جان مایه گذاشت. حماسهآفرینیهای او اگر بازگو شود کتاب قطوری میخواهد. دریادار روزهای دفاعمقدس پابهپای دیگر فرماندهان جنگ در عملیاتها حضور داشت و علاوه بر طراحی جنگ، تاکتیکهای نظامی و تکاوری هم آموزش میداد. سرداران سلیمانی، باقری، قاآنی و متوسلیان و شهید کاوه و دهها فرمانده زبده دیگر شاگردانی هستند که ناظری مربیشان بوده است. سردار شهید، کارنامه درخشانی دارد. او بعد از جنگ بهدلیل برقراری امنیت بیشتر در مرزهای آبی، یگان ویژه نیروی دریایی سپاه را ایجاد کرد. حضور پررنگش در خلیجفارس و جسارتی که برای دفاع از آبهای نیلگون آن به خرج داد، باعث شد نیروی دریایی آمریکا عجز و خواری را تجربه کند. شهید ناظری تا آخرین لحظه عمر خادم وطن بود و سرانجام در بامداد ۲۲ اردیبهشت در بندرلنگه بر اثر عارضه شیمیایی بهسوی خدا پرواز کرد. به مناسبت ششمین سالگرد شهادتش همراه با خانواده و همکارانش خاطراتی از او را مرور میکنیم.
سردار محمد ناظری در یکی از محلههای قدیم تهران به دنیا آمد؛ محله امامزاده حسن(ع). بچه اول خانواده بود. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی به نیروهای کماندوی تیپ نوهد (نیروهای ویژه هوابرد ارتش) پیوست و در پادگان «باغ شاه» دوره نظامی را آموزش دید. در بحبوحه انقلاب بارها در تظاهرات حضور داشته و گاهی در پخش اعلامیه هم شرکت میکرد. از اینرو تحت نظر ساواک بود و حتی یکبار هم نیروهای گاردی به خانهشان آمده و همه جا را زیر و رو کردند شاید ردی از خرابکاری شهید محمد پیدا کنند. اما از آنجا که خداوند یار او بود، تیرشان به سنگ خورد و سرشکسته بازگشتند. بعد از پیروزی انقلاب وارد کمیته انقلاب اسلامی شد. از آنجا که اعتبار خاصی در محله داشت، شبها همراه با دیگر بچههای کمیته در کوچه و خیابان گشت زده و حواسش همه جوره جمع بود که مبادا اخلالگری نظم شهر را برهم زند. با شکلگیری نیروی سپاه به این نهاد پیوست و بهدلیل توانمندیای که در فعالیتهای نظامی و تکاوری داشت از سوی سردار طوسی، یکی از نیروهای زبده شهید دکتر مصطفی چمران برای آموزشهای بیشتر انتخاب و بعد از گذران دورههای تکاوری خود بهعنوان مربی سپاه برگزیده شد. در ابتدا به نیروهای نظامی آموزش میداد اما با شروع جنگهای نامنظم همه توانش را بهکار گرفت تا آموختههای خود را به نیروهای مردمی یاد دهد. سرداران سلیمانی، باقری، قاآنی، شهید کاوه و جاویدالاثر متوسلیان ازجمله شاگردان سردار بودند. آخرینشان هم شهید سیاوشی بود که در شهر حلب سوریه به شهادت رسید. البته آموزشهای سردار مختص نظامیان ایران نبود و در حزبالله لبنان هم نیروهای زبدهای تربیت کرده بود. مصداق بارز این گفته شهید مغنیه و سیدحسن نصرالله است. او با توجه به مهارتی که در فعالیتهای چریکی داشت در اکثر عملیاتهای دفاعمقدس شرکت کرد. یکی از عملیاتهایی که حماسه آفرید، عملیات فتح بود که نیروهای رزمنده تا کرکوک پیشروی کردند و توانستند پالایشگاه آنجا را تخریب کنند. سردار مثل همیشه با جسارت و شجاعت به دل دشمن زد و برای شکست بعثیها مردانه مبارزه کرد.
عارضه شیمیایی؛ یادگار عملیاتها
عارضه شیمیایی را به یادگار از دوران جنگ داشت. با اینکه درد جانکاه اذیتش میکرد ولی نه به زبان میآورد و نه در چهره نشان میداد. دوست شده بود انگار با اثرات گازهای شیمیایی که در تاروپود جسمش جا خوش کرده بود. با توجه به بیماریاش، همیشه خود را مهیای خدمت میدید. بیشتر وقتش را در جزیره فارور میگذراند. هر از چند گاهی هم به خانه میآمد و سری به همسر و بچهها میزد. البته این کمی رفتوآمدش مختص فعالیت او در خلیجفارس نبود. پیش از آن در زمان جنگ هم همسرش دیر به دیر او را میدید. همیشه یا در ماموریت بود یا در جبههها مشغول انجام عملیات. برادر کوچکترش تیمور در سن ۱۵سالگی و در عملیات فتحالمبین شهید شد. مدتی بعد هم مادرش در سفر حج با قتل عامی که سعودیها کردند به درجه رفیع شهادت رسید. از اینرو تکیهگاه پدر و حامی خواهر و برادرهای دیگرش به شمار میآمد. پدر و مادر محمد کارمند وزارت بهداری بودند. پدرشان بیشتر از هر چیز به روزی حلال اهمیت میداد. مادرشان هم عاشق محمد بود. وقتی راه میرفت کلی قربان و تصدق محمد میرفت و میگفت: «محمد راه برود و من قد و بالایش را ببینم».
مؤسس مرکز آموزش هوابرد سپاه
از دیگر فعالیتهای این دلاور، راهاندازی مرکز آموزش هوابرد سپاه است. او بهدلیل تسلطش در غواصی، پرش هوایی و هلیبرن، دوست داشت وارد نیروی دریایی سپاه شود و فنون تکاوری را هم در آنجا آموزش دهد. با این حال میگفت: «من دریایی کار نکردم و دوست دارم که فنون دریایی را بیاموزم!» این اتفاق در سال ۱۳۷۰ رخ داد و او توانست یگان ویژه تکاوری نیروی دریایی سپاه را ایجاد کند. فرماندهی یگان را هم خود برعهده گرفت. او برای انجام ماموریتی که برعهدهاش گذاشته شده بود، جزیره فارو را انتخاب کرد؛ جزیرهای دورافتاده و بیامکانات. به جز ساختمان فرسوده پاسگاه حفاظتی، تنها چیزی که در آنجا به چشم میخورد چند ساختمان متروکه بود که سالها به حال خود رها شده بودند. او قبل از اینکه نیروهایش را اعزام کند خود رفت و شرایط را بررسی کرد، بعد هم فضای آنجا را مهیای زندگی برای نیروهایش کرد. سردار در جایی قبول مسئولیت کرد که آب آشامیدنی کافی و بهداشتی نداشت و از جزیرههای اطراف آن هم با لنج آب میآوردند. با این وصف او ماند و یگان را سروسامان داد. نامش را اباعبداللهالحسین(ع) گذاشت. میگفت: «من هم دوست دارم به عشق اباعبدالله الحسین(ع) که در یک بیابان مبارزه کرد در این بیابان حضور داشته باشم و مبارزه کنم». سردار ناظری، دریاداری بود که هیچ وقت نگذاشت دشمنی به حریم آبی ایران نزدیک شود. توقیف کشتیهای آمریکایی در خلیجفارس، ماموریت تامین سکوهای نفتی، بازپسگیری کشتیهای ایرانی از دزدان دریایی و... ازجمله خدماتی است که این سردار رشید انجام داده است. او هنگام دستگیری ناو آمریکایی با صدای بلند فریاد زد: « خیال کردهاید ناو مسافربری ما را زدید میتوانید هر غلطی بکنید و ما هم کاری به کارتان نداریم. ما پای هر متجاوزگری را به آب و خاک ایران قطع میکنیم».
با افراد سست ایمان صمیمی میشد
محمد برخلاف چهره جدی و هیبتی که داشت خیلی خوشرو و بذله گو بود. سر به سر همه میگذاشت. با ورودش به هر جمعی دنیایی شادی با خود میآورد. همین عاملی شده بود تا از کوچک و بزرگ دوستش داشته باشند. حتی کودکان و نوجوانان همسایه سعی میکردند مثل او راه بروند یا شبیه او حرف بزنند. جایگاه خاصی داشت در دل همه. محمد مرام عجیبی داشت. داشمشتی و لوطی بود. با اینکه خودش اعتقاد مذهبی بالایی داشت اما سعی میکرد با کسانی که ظاهر مذهبی ندارند خوب برخورد کند. حتی گاهی با افراد سست ایمان صمیمیتر بود. پای درددلشان مینشست و سعی میکرد با امر به معروف از دغدغههایشان باخبر شود و علت بیراهه رفتنشان را متوجه شود. بعد کمکشان میکرد. در قالب شوخی و خاطره ارشاد میکرد. آنها هم کمکم جذب محمد میشدند و کمی بعد میدیدی که پایشان به مسجد و هیئت باز شده است. محمدحسین مرادی دوست و همبازی دوران کودکی اوست. خاطرات زیادی از سردار دارد؛ «محمد پای ثابت هیئت سیدالشهدا(ع) بود. دهه محرم هر طور شده خودش را از جزیره به هیئت میرساند. میاندار بود وقتی وسط دسته میایستاد و فریاد یا حسین(ع) سرمیداد زن و مرد گریه میکردند. رفتار خالصانه او پای خیلی از جوانهای محل را به هیئت باز کرده بود. او حتی به جشن عروسی تکتک آنها میرفت؛ بیریا و بیتکلف. با همان لباس رزمی و جلیقه نظامیاش وارد مجلس میشد و دنیایی شور و شادی با خودش میآورد.»
از تیم بنفیکا تا بازی در جامجهانی
محمد برای اینکه جوانهای محله مسیر اشتباهی نروند تیم فوتبالی ایجاد کرده بود. البته خودش هم علاقه زیادی به بازی فوتبال داشت. بچهها را دور هم جمع میکرد و با هم بازی میکردند. اسم تیم را بنفیکا گذاشته بود. مرادی نه معنی اسم بنفیکا را میداند و نه دلیل اینکه چرا محمد این نام را انتخاب کرده است. خودش میگوید: «محمد در تیمهای شاهین، رامین، ایران ما و جوانان پرسپولیس بازی میکرد. حتی در مسابقات جام جهانی جوانان در شهر نیس فرانسه هم بازی کرده بود». مهارت محمد فقط در فوتبال نبود، مهارت زیادی در اجرای نمایش داشت. بیشتر دوستانش را به بازی تئاتر تشویق میکرد. یکیشان بیوک میرزایی هنرمند کشورمان است. مرادی میگوید: «بیوک میرزایی از همسایههای قدیمیمان بود. بچه یک محل بودیم. در خاطرهای تعریف کرد یکی از مشوقهای او برای ورود به عرصه هنر محمد خودمان بوده است».
مهربان با همه، حتی با آهوهای جزیره
شهید ناظری بیشتر از اینکه به فکر خود باشد به رفاه دیگران فکر میکرد. همیشه خود را خادم مردم میدانست. همه سعیاش را هم بهکار میگرفت تا بتواند گرهای از کار دوست و آشنا باز کند. برای همین اوایل انقلاب دوستانش را جمع کرد و پیشنهاد داد که میخواهد گروه جهادی راهاندازی کند. این را هم گفت که هر کس پایه است بسمالله. مرادی به آن روزها برمیگردد: «محمد تازه سرکار رفته بود و شاید درآمد چشمگیری هم نداشت. با این حال هرماه هزینهای را برای تهیه مایحتاج نیازمندان کنار میگذاشت. کسانی هم که عضو گروه بودند همین کار را میکردند. با پول جمع شده لوازم موردنیاز خانوادههای بیبضاعت را میخرید و پنهانی به دستشان میرساند. جالب اینکه این گروه همچنان به اسم گروه جهادی شهید محمد ناظری فعالیت میکند.» البته عطوفت و مهربانی او خاص انسانها نمیشد و حتی حیوانات هم از محبت او بیبهره نمیماندند. مرادی به لولهکشی آبشیرین برای آهوها در جزیره فارور اشاره میکند: «شهید ناظری با ورودش به جزیره فارور متوجه آهوها در آنجا میشود که چطور بدون آب و غذا ماندهاند سریع دست بهکار میشود. با هزینه خودش برای آنها غذا تهیه کرده و آب شیرین مهیا میکند. بعد هم دستور میدهد هیچکدام از نیروها و سربازان حق شکار آهو ندارند.»
سردار سفرهدار
از دیگر خصلتهای شهید ناظری که در هر محفلی نقل کلام دوستان و آشنایان است، سفرهداربودن اوست. کسانی که با او صمیمی بودند تعریف میکنند که هیچ وقت خانهاش خالی از مهمان نبود. مرادی میگوید: «برای حاجی، سربازانش یعنی فرزندان او. صدها پسر داشت. هر بار به خانه او رفتم چند تن از سربازانش مهمان او بودند. اصلا به این موضوع اهمیت نمیداد که فرمانده است. یادم میآید یکبار پدر و مادر سربازی میآید و چون جایی برای اسکان پیدا نمیکنند درخواست میکنند شب را در پادگان بخوابند اما سردار آنها را به خانهشان میبرد و پذیرایی میکند.» البته همسرشان هم بانوی همراهی بود و الحق برای سربازان مادری میکرد. یکبار نشد بگوید که از مهمانداری خسته شده است. سردار سلیمانی در خاطراتش بارها گفته بود: «هر بار از کرمان به تهران میآمدم خانه شهید ناظری بودم.»
مکث
پسر شهید ناظری:
سربازها؛ همه پسران پدرم
دانیال، تنها پسر شهید ناظری است و هماکنون آموزش غواصان را برعهده دارد. او از آخرین روزهای زندگی پدر میگوید که سالهای آخر چقدر از عوارض شیمیایی رنج میبرده و از سال ۱۳۹۱ بیماریاش رو به وخامت گذاشته است. او که ارتباط صمیمانهای با پدرش داشته خاطرات زیادی هم از سردار دارد: «گاهی با پدرم در جزیره فارور بودم. همیشه میگفت من مردن روی تخت بیمارستان را دوست ندارم. برای همین وقتی از بیمارستان مرخص میشد ابراز خوشحالی میکرد. برای پدرم سربازها یعنی فرزندان او. پسرانش بودند. قبل از هر ماموریتی برای بررسی منطقه به تنهایی به آنجا میرفت و مطابق با شرایط آنجا برنامهریزی میکرد». دانیال بامداد روز ۲۲ اردیبهشت سال ۱۳۹۵ را هیچ وقت فراموش نمیکند. خودش میگوید: «یکی از نیروها زنگ زد و خواست که خودم را سریع به بندر لنگه برسانم. در راه فرودگاه بودم که پیامکی دریافت کردم با این مضمون « انالله و انا الیه راجعون؛ دانیال جان تسلیت میگویم» فهمیدم حاجی آسمانی شده است».
مکث
دختر شهید ناظری:
پدر و حاج قاسم مثل ۲ برادر بودند
با گذشت ۶ سال از شهادت شهید ناظری، سمیه دختر سردار هنوز نبود پدر را غمی بزرگ میداند و میگوید: «پدر اهمیت زیادی به کارش میداد اما برای خانواده هم کم نمیگذاشت. یکبار جلسهای باید حضور پیدا میکرد. من هم همراه او بودم. از قضا آن روز خیلی سرحال نبودم. پدر تصور کرد از موضوعی ناراحتم. به جلسه نرفت و تلفن همراهش را هم خاموش کرد. گفت امروز پدر و دختری برویم بیرون. چند ساعتی با هم بودیم. وقتی به محل کارش برگشت همه گفتند این همه تلفن کردیم امروز جلسه بود. گفت دخترم ۸ماه است که من را ندیده و این وقت را به او بدهکار هستم. باید صبر میکردید». او از صمیمیت پدرش با شهید سلیمانی میگوید و اینکه این دو سردار همیشه با هم بودند و برای عملیاتها دوشادوش هم میجنگیدند؛ «پدر و حاج قاسم مثل ۲ برادر بودند؛ ۲ رفیق. کسانی که پدرم را میشناختند میدانستند که هر جا سردار سلیمانی هست، سردار ناظری هم هست».
مکث
فرمانده نیروی دریایی سپاه:
نبرد با دزدان دریایی خلیج عدن
سردار علیرضا تنگسیری، فرمانده نیروی دریایی سپاه درباره شهید ناظری که تا آخرین لحظه عمرش در کسوت جهاد و شهادت و تربیت رزمندگان در مسیر با شرافت پاسداری، خدمات مؤثری ایفا کرده میگوید: «شهید ناظری برای تقویت نیروی دریایی سپاه سعی میکرد سربازانش را تکاور تربیت کند تا در هر شرایطی بتوانند از مرزهای آبی کشور دفاع کنند. وقتی دزدان دریایی، کشتیهایمان را در سومالی و خلیج عدن گرفتار کردند، شهید ناظری ماموریت آزادسازی آن را برعهده گرفت. نیروهای آماده به خدمت همراه با سردار مهیای سفری ۱۲۰ روزه شدند. سردار با همه وجود اقتدار ایرانی را به رخ کشید و از این ماموریت سربلند بیرون آمد. او همچنین حضور پررنگی در خلیجفارس داشت او کاری کرد که آمریکاییها به گریه افتادند. و گاهی پیش میآمد ماهها به خانوادهاش سر نمیزد. خودش در جزیره بود و خانواده در شهر بندرعباس. با اینکه از نظر زمانی فاصله زیادی نداشتند و به راحتی میتوانست به دیدار آنها برود ولی محل خدمتش را به سختی ترک میکرد».
مکث
دوست و همرزم شهید:
فرماندهای که جویای حال همه بود
علی اکبر قبادی، دوست و همرزم شهید درباره او میگوید: «من و محمد از سال ۱۳۵۸ قبل از اینکه ایشان متاهل شود با هم دوست بودیم و بعد از تاهل ارتباط خانوادگی پیدا کردیم. او یک شخصیت خاصی داشت. هر جوانی در هر صنف و شکل و هویتی میتوانست جذبش شود. جاذبهاش طوری بود که بسیاری از رفتارهای او از راهرفتن گرفته تا حرفزدن و منش بزرگوارانهاش تقلید میکردند. از کسبه تا همسایه و دوست و غریبه جذبش میشدند. یکبار هنگام ردشدن از خیابان متوجه تجمع مردم جلوی مغازه سلمانی شدم. فکر کردم اتفاقی رخ داده است. جلو رفتم و داخل مغازه را نگاه کردم محمد را دیدم که در حال آرایش سر و مو است و مردم دارند تماشایش میکنند. او خیلی بیریا بود و از تجملات و فخرفروشی خوشاش نمیآمد. برای همین اغلب برای اصلاح مو به سلمانی محله قدیمیاش میآمد. با این کار هم به همسایهها سری میزد و هم از احوال کسبه خبر میگرفت».