• یکشنبه 16 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 26 شوال 1445
  • 2024 May 05
یکشنبه 11 اردیبهشت 1401
کد مطلب : 159670
+
-

خاطرات طنز در جبهه

لبخند بزن رزمنده

زدم، نزدم!
وسط عملیات‌ خیبر، احمدی‌ خودش‌ را آماده‌ کرد تا هلی‌کوپتری‌ را که‌ از روبه‌رو می‌آمد، هدف بگیرد. هلی‌کوپتر که‌ به‌ خاکریز نزدیک‌ شد، احمدی‌ موشک‌ را روی‌ دوش‌ گرفت‌ و پس‌ از نشانه‌گیری‌ آن‌ را شلیک‌ کرد. موشک‌ از کنار هلی‌کوپتر رد شد. خوب‌ که‌ نگاه‌ کردم‌ دیدم‌ هلی‌کوپتر شروع‌ کرد به‌ شلیک‌ موشک‌. احمدی‌ که‌ دود حاصل‌ از شلیک‌ موشک‌ها را دید، به‌ خیال‌ اینکه ‌موشک‌ خودش‌ به‌ هلی‌کوپتر اصابت‌ کرده‌، کف‌ دست‌هایش‌ را به‌ هم‌ ‌کوبید و توی‌ خاکریز بالا و پایین‌ ‌پرید و با خوشحالی‌ گفت‌: «زدم‌ زدم‌... زدم‌ زدم... » ولی‌ تا موشک‌های‌ هلی‌کوپتر روی‌ خاکریز خورد و منفجر شدند، احمدی‌ که‌ دید بدجوری‌ خراب‌ کرده‌، برای‌ اینکه‌ ضایع‌ نشود و خودش‌ را کنترل‌ کند، باهمان‌ حال‌ شادی‌ و خنده‌ و درحالی‌که‌ دست‌ می‌زد ادامه‌ داد: «زدم‌ زدم‌... نزدم‌ نزدم‌... نزدم‌ نزدم‌»
به نقل از مصطفی‌ عبدالرضا، منبع: سازمان بسیج دانشجویی

آبگوشت
فروردین سال1365 در مقر شهید محمد منتظری، از مقرهای تیپ44 قمربنی هاشم(ع) در نزدیکی سوسنگرد، زیر حمله هوایی دشمن مشغول خوردن آبگوشت بودیم. آن را در یک سینی بزرگی ریخته بودیم و همگی دور آن نشسته بودیم. برق که قطع شد، شیطنت‌ها شروع شد. هرکس کاری می‌کرد و در آن تاریکی سر به سر دیگری می‌گذاشت. باهماهنگی قبلی قرار شد یکی از بچه‌ها از حوزه استحفاظی آقای خدادادی لقمه‌ای را بردارد که ایشان با لحن خاصی گفت: لطفا غواص اعزام نفرمایید، منطقه در دید کامل رادار قراردارد! با این حرف او یک دفعه چادر از خنده بچه‌ها منفجر شد. اینقدر فضا شاد شده بود که کسی به فکر حمله هوایی دشمن نبود!
به نقل از علی‌اکبر رئیسی، منبع: سازمان بسیج دانشجویی

ماسک ضد‌گاز
سرهنگ آسیایی با دیدن گوسفندان شروع به خندیدن کرد. آقای هداوندخانی به‌صورت هر دو گوسفند ماسک ضدگاز زده بود و زبان‌بسته‌ها شبیه فیل شده بودند. گوسفندان چهاردست‌‌‌وپا بالا می‌پریدند و پایین می‌آمدند و هرچه تلاش می‌کردند نمی‌توانستند ماسک‌ها را از صورت خود بیندازند. سرهنگ آسیایی درحالی‌که می‌خندید، گفت: هداوندخانی چه‌کار کرده‌ای؟ و هداوندخانی در جواب گفت: قربان برای آنکه گوشت‌شان هدر نشود، به آنها ماسک ضدگاز زده‌ام...
کتاب «میگ و دیگ» نوشته علیرضا پوربزرگ وافی
لگد بر یزید!
بعد از نوشیدن آب، یکی یکی، لیوان خالی را به سقا می‌دادیم. او اصرار داشت عبارتی بگوییم که تا حالا کسی نگفته باشد و برای همه هم جالب باشد.
یکی می‌گفت: «سلام بر حسین(ع)، لعنت بر یزید» دیگری می‌گفت: «سلام بر حسین(ع)، لعنت بر صدام»
اما از همه بامزه‌تر عبارت: «سلام بر حسین(ع)، لگد بر یزید» بود که برای همه بسیار جالب بود.


جشن پتو
قرار گذاشتیم بودیم هر شب یکی از بچه‌های چادر رو در مراسم جشن پتو بزنیم.
یه روز گفتیم: ما چرا خودمون رو می‌زنیم؟ واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و نخستین کسی رو که دید بکشونه توی چادر. به همین‌خاطر یکی از بچه‌ها رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج آقا اومد داخل. اول جا خوردیم. ولی خب دیگه نمی‌شد کاریش کرد. گفتم: حاج آقا بچه‌ها یه سؤال دارن! گفت: بفرمایید و...
یه مدت گذشت. داشتم از کنار یه چادر رد می‌شدم که یهو یکی صدام زد. تا به‌خودم اومدم، هفت هشت تا حاج آقا ریختن سرم و یه جشن پتوی حسابی شد.

کتاب «جشن پتو» نوشته عبدالرحیم سعیدی راد

این خبر را به اشتراک بگذارید