• چهار شنبه 27 تیر 1403
  • الأرْبِعَاء 10 محرم 1446
  • 2024 Jul 17
دو شنبه 22 فروردین 1401
کد مطلب : 157832
+
-

در شهر پیران

در شهر پیران

ابراهیم افشار - روزنامه‌نگار

1. «شوکر، اسپری فلفل، ماهواره»... «شوکر، اسپری فلفل، ماهواره...» آنقدر بغل گوشم داد زدند که کفری شدم. توی پیاده‌روهای پیرانشهر. هفته دوم تعطیلات عید. شوکر شوکر شوکر... پدرم درآمد. دیگر برگشتم تو دهان‌شان بزنم. کجای من پیرمرد به شوکر می‌خورد که نمی‌گذارید یک دل سیر مغازه‌ها را نگاه کنم؟ «شوکر... اسپری فلفل... ماهواره.» گفت: «پس چکار کنیم. بیکاریم. از اینهمه توریست، یکی شوکر نمی‌خواهد؟»

2. ‌توی پیرانشهر می‌چرخیدم و نگاه می‌کردم به آن همه رنگ. آن همه سبز ساقه‌نرگسی. آن همه ارغوانی. آن همه گلبهی که از سقف مغازه‌ها آویزان بود. گفته بودند اینجا پاک‌ترین و سالم‌ترین هوای ایران را دارد. همچنین کمترین نرخ بیکاری را در سطح استان. «شوکر... ماهواره...جنس قاچاق». گوشم را بردند تو پیاده‌روها. دیگر داشت بهم برمی‌خورد. من شوکر می‌خواهم چکار؟ آمده‌ام رنگ ببینم. آن همه سبز ساقه‌نرگسی. آن همه ارغوانی. آن همه گلبهی. شهری که گرانیت‌هایش غیر از ایتالیا از همه جهان سرتر است می‌خواهد به من شوکر قالب کند. شهری با قدمت 8 هزارساله و بخشی از تمدن مانا.

3. لنگر انداخته‌ام توی مغازه‌های استوک. از شیر آدمیزاد تا جان مرغ پیدا می‌شود. تنها فرقش با بقیه شهرها این است که همه‌‌چیز را وزنی می‌فروشند؛ شلوار. دامن. کفش. کلاه. فروشنده یک ترازوی طلافروشی گذاشته جلویش. حتی مقوای لای شلوار جین را وزنی حساب می‌کند. یک شلوارک H and M برمی‌دارم که نمی‌دانم توی سواحل ماداگاسکار بپوشم بسیار زیباست اما برای من کاربردی نیست. فقط مقوای آکبندی‌اش را که وزن می‌کند می‌شود 27هزارتومان. کاش می‌شد روی شلوارم بپوشم راه بروم اما به محض اینکه پا می‌گذارم بیرون باز جوان‌هایی هستند که زیر گوشم پچ‌پچ می‌کنند: «شوکر، اسپری فلفل، ماهواره...»

4. آنقدر توی گوشم داد زدند شوکر شوکر شوکر که یادم رفت بروم توی مام خلیل و دلارآباد و بازارچه مرزی تمرچین بچرخم. آنقدر شوکر شوکر شوکر زیرگوشم داد زدند که یادم رفت بروم سنگ‌های افسانه‌ای خورنج را ببینم. کارد بخورد شکمم که یادم رفت «کاردوپلو»و «پیره زال» (شوربا و پنیر) بخورم. آنقدر زیر گوشم شوکر شوکر گفتند که یادم رفت کنار رودخانه «زاب» عکس یادگاری بگیرم. فروشنده مهربان استوک گفت: زاب خوراک افسردگانی مثل شماهاست که فقط بروی آرامش بگیری. گفت که برای مداوای دپرسی‌ات برو آنجا یک ساعت بنشین برگرد ببین حالت چقدر خوش‌خوشان می‌شود از هوایش و زیبایی ابرهایش. زاب همان جایی است که ابومسلم خراسانی کت خلیفه اموی را روی سرش کشیده است. آمده بودم در پیرانشهر که شهر پیران است بچرخم. به یاد «پیران» یل که پهلوان بزرگ تورانیان در شاهنامه است. به یاد سپهسالار عقل‌گرای خُتن. منادی صلح با ایرانیان. رنگ‌ها دیوانه می‌کنند.آن همه سبز ساقه‌نرگسی. آن همه ارغوانی. آن همه گلبهی که از سقف مغازه‌ها آویزان است.

5.  آنقدر زیر گوشم شوکر شوکر کردند که ظهر وقتی همه مغازه‌ها تعطیل بود بساط فلاسک دوقلوی چایی و لیوان و قندان و لیموترش‌هایم را چیدم روی پله‌های یک مغازه در کنار خیابان و به کل یادم رفت که بعد از نوشیدن چایی، برشان دارم. رفتم باز توی خیابان‌ها چرخیدم و 4‌3ساعت بعد که برگشتم سمت ماشین، دیدم بساط چایی‌ام همچنان روی پله‌های یک فروشگاه مانده و همچون یتیمان دارد به من نگاه می‌کند. فروشنده مغازه بغل‌دستی گفت: «آقا ببینم اون فلاسک و بساط چایی، مال شماها نیست»؟ گفتم «یعنی من آنقدر بی‌عقل و فراست هستم که فلاسک چایی‌ام را دقیقه‌ای از خودم دور کنم؟» باورم نمی‌شد. بساط عزیز چایی‌ام آنجا 4‌3ساعت کنار خیابانی شلوغ، بی‌صاحب افتاده بود و کسی چپ نگاهش نکرده بود. پیرانشهر شهر پیران است؛ شهری بی‌دزد. لبریز از رنگ. سبز ساقه‌نرگسی. ارغوانی. گلبهی. پارچه‌هایی که از سقف مغازه‌ها آویزان است و روزی تن‌پوش دختران شهر خواهد شد.درحالی‌که فلاسک چایی‌ام را بغل کرده‌ام بی‌شوکر، پیرانشهر را به سمت دریاچه ارومیه برمی‌گردم. بی‌دلیل نیست که من عمری عاشق کردهای مُکریان بوده‌ام.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :