• پنج شنبه 28 تیر 1403
  • الْخَمِيس 11 محرم 1446
  • 2024 Jul 18
چهار شنبه 25 اسفند 1400
کد مطلب : 156811
+
-

کوچه بی‌نام

هاتف علیمردانی

حاج مهدی: پشت دهات ما یه دشتی بود، بهار که پر می‌شد از گلای شقایق. 9- 8 سالم بود بابام دستمو گرفت آورد شهر شدم شاگرد کفاش. دیگه هیچ وقت بهار اون دشتو ندیدم، برای اینکه 4 فصل خدا سرکار بودم. فقط کار کردم. دلم خوش بود به اینکه بچه‌هام عاقبت بخیر می‌شن. کارایی که من کردم، شاید نتونی مثل بچه‌های دکتر مهندسا بهش افتخار کنی، ولی هر چی بود دستام تو گرما و سرما پینه بست به‌خاطر اینکه دلم قرص بود پشتمون به هم گرمه. من کاری به حرف مردم ندارم، فقط قسمت می‌دم به خدای احد و واحد، هر کاری که می‌کنی، بدون یه خدایی بالا سرته، داره می‌بینتت، همین…
 

این خبر را به اشتراک بگذارید