بر سر مزار خودم فاتحه میخوانم
محسن فلاح، جانباز و آزادهای که بعثیها ۴ بار حکم اعدام او را صادر کردند
مژگان مهرابی- روزنامهنگار
شهره است به شهید زنده؛ مردی که امروز بعد از گذشت سیواندی سال بر سر مزار خودش قرآن میخواند. جوانیاش همزمان شد با شروع جنگ تحمیلی؛ بیتوجه به آمال و آرزوهایی که در سر میپروراند راهی جبهههای جنگ شد بیآنکه به آرامش و آسایش خود فکر کند. هدفش والاتر از این حرفها بود. دفاع از دین و میهن اجازه نمیداد ازدواج یا کسبوکار را در اولویت برنامههایش قرار دهد. او در یکی از درگیریها به اسارت بعثیها درآمد. جسارت و شجاعتش باعث شد که بعثیها چند بار او را به اعدام محکوم کنند. اما بهرغم همه آزار و اذیت آنها ، تقدیر این بود حکم اجرا نشود و زنده بماند تا حوادث آن روزها را برای نسل امروز روایت کند. زندگی محسن فلاح، جانباز و آزاده بیشتر به یک داستان باورنکردنی میماند. نویسندههای زیادی سرگذشت او را به رشته تحریر درآوردهاند. اما آنچه باعث شد برای گفتوگو سراغ او برویم، اقدامی است که انجام میدهد؛ فلاح هر شب جمعه بر سر مزار شهیدی میرود که سالها بهجای او زیارتش میکردند.
دفاعی که هنوز ادامه دارد
سن و سالی از او گذشته و هنگام راه رفتن کمی پای خود را روی زمین میکشد. این درد را از دوران جنگ با خود دارد. در خانه باصفای او ردی از تجملات دیده نمیشود. هنگام نشستن و برخاستن آثار درد را میتوان در صورت او دید. به قول خودش جای سالمی در بدن ندارد؛«پای راستم بالا نمیآید. تا به حال ۱۲ بار عمل جراحی انجام دادهام. بدتر از آن ضعفی است که بر بدنم غالب میشود. طاقت گرسنگی ندارم.» فلاح بازنشسته سپاه است و اوقات خود را به انجام فعالیتهای فرهنگی میگذراند؛ آن هم در چند روستای شهریار. خودش میگوید: «دشمن جنگ خود را با ملت ما تمام نکرده است. با اشاعه بیاخلاقی بین جوانان میخواهد آنها را نسبت به امور مذهبی و دینی سست کند. اما موفق نمیشود». او هم و غم خود را برای آموزش و اقدامات فرهنگی گذاشته و ارتباط خوبش با بچهها باعث شده پدر و مادرها تمایل داشته باشند فرزندنشان وقت خود را با او سپری کنند. فلاح میگوید:«دوره ابتدایی را در روستای یوسفآباد شهریار گذراندم بعد برای ادامه تحصیل به تهران آمدم و چون این امر میسر نشد وارد بازار کار شدم این اتفاق همزمان با شروع جنگ بود. سال ۶۰ من هم مثل صدها جوان دیگر راهی جبهه شدم. اوایل در پادگان دوکوهه مستقر و عضو گردان حمزه شدم و بعد هم سعی کردم در کنار آموزش نظامی کلمات کلیدی عربی را هم یاد بگیرم».
عید نوروز ۶۱
فروردین سال ۶۱. دشمن فرا رسیدن عید نوروز را فرصت مناسبی میدانست تا بتواند حمله کند. او به گمان اینکه رزمندهها به دید و بازدید عید میروند و جبهه از نیرو خالی میشود، حمله کرد. اما آماده به خدمت بودن رزمندهها باعث شد خسارت سنگینی را متحمل شود. بهگونهای که رزمندهها ۹ هزار عراقی را اسیر کردند. این اتفاق بعثیها را خیلی عصبانی کرده بود. بعد از آن درگیریهای زیادی صورت گرفت. بهگونهای که دشمن تا دشتعباس هم جلو آمد. شرایط بدی بود اگر نیرو کمکی نمیرسید حتما دشتعباس بهدست دشمن میافتاد. فرمانده درخواست نیروی کمکی کرد تا بتواند از حریم منطقه دشتعباس دفاع کند. گردان حمزه اعلام آمادگی کرد و نیروهای رزمنده راهی آنجا شدند. درگیری چند ساعتی طول کشید و تعداد زیادی از رزمندههای گردان حمزه شهید شدند. تعداد اندکی باقی ماندند که آنها هم در محاصره دشمن بودند. فلاح میگوید:«من و شهید علی آملی، فرمانده گردان پشت به پشت تیراندازی میکردیم تا باقی رزمندهها بتوانند از مهلکه جان سالم بدر ببرند. اما علی شهید شد و تیری هم به بینی من اصابت کرد». بینیاش را نشان میدهد. همان جایی که تیر اصابت کرده؛ از ظاهر بینی میتوان پی برد دچار حادثه شده است.
فلاح ادامه میدهد:« خون صورتم را پوشانده بود. چشمام جایی را نمیدید. اعتراض کردم که کافر من اسلحه ندارم با این حرف جری شد و سینهام را به رگبار بست. سینهام میسوخت. درد زیادی داشت. نمیدانستم در چه موقعیتی قرار گرفتهام. در خون خود غلت میزدم که لودری را دیدم از دور میآید.»
حکم تیربارانم را دادند
راننده لودر خاک روی مجروحان میریخت تا مجروحان را زنده به گور کند. خاک بدن فلاح را پوشاند و فقط دست چپش بیرون ماند. هنگام غروب نیروهای بعثی آمدند تا بهاصطلاح پاکسازی کنند. وقتی او از زیر خاک بیرون کشیدند و متوجه شدند زنده است لباسش را درآوردند. همین بعدها اتفاقاتی را رقم زد که به قول خودش تا الان هم ادامه دارد. میگوید: «ماجرای لباس را در آخر تعریف میکنم». بعثیها فلاح را همراه با چند نفری که زنده بودند سوار ماشین کرده و به شهر العماره بردند. همه را در مدرسهای اسکان دادند. یکی از عراقیها که مسلط به زبان فارسی بود از او خواست که بگوید به زور به جبهه آمده تا کتک نخورد. اما فلاح جواب داد من به عشق رهبرم آمدهام. خودش تعریف میکند؛ «بدشانسی من تشابه اسمام با یکی از فرماندهها بود. مرتب بازجوییام میکردند. من هم که اطلاعاتی نداشتم. کتک میخوردم. دست آخر حکم تیرباران من را دادند، اما قسمت نبود این حکم اجرایی شود.»
چرا نمردی؟
فلاح و چند نفر دیگر را مهیای تیرباران شدند. در این حین هواپیمای عراقی اشتباها مدرسه را بمباران کرده و همین باعث زنده ماندن او و باقی اسرا میشود. فلاح میگوید:«از آنجا جان سالم به در بردم اما من را به پادگانی در عراق منتقل کردند. سرهنگ عراقی وقتی متوجه شد قبلا محکوم به اعدام شدم دوباره دستور داد من را به تیرچوبی بسته و تیرباران کنند.» چشم بند او اجازه نمیداد که جایی را ببیند و فلاح فقط صدای تیر را شنید تیری که به بدنش اصابت نمیکرد. سرباز دستش را باز کرد فرمانده نزدیک آمد و پرسید چرا نمردی؟ او ادامه میدهد؛«زخمهای تنم زیاد بود. حاج آقا ابوترابی مثل پدری دلسوز از من مراقبت کرد. غذا به دهانم میگذاشت.»
مکث
چه کسی پیراهن من را پوشید؟
فلاح بعد از بهبودی تصمیم گرفت به خانوادهاش نامه بنویسد و آنها را از حال خود باخبر کند. این کار را از طریق صلیب سرخ انجام داد. اما هر چه نامه میفرستاد جوابی دریافت نمیکرد. تا اینکه یکبار برادرش نامه را خوانده و پاسخ میدهد که مگر تو شهید نشدهای؟ و بعد نشانی میخواهد تا متوجه شود این نامه از سوی برادرش است نه منافقین. فلاح تعریف میکند؛ «آن روز که دشمن پیراهن من را از تنم درآورد. پیراهن آنجا میماند. بعد از رفتن بعثیها، نیروهای رزمنده میآیند و یکی از آنها گویا لباس من را میپوشد. داخل پیراهنم دست نوشتهای بود و یک جلد قرآن جیبی. این بنده خدا از قضا شهید میشود و چون شباهت زیادی به من داشته وقتی خانوادهام میبینند تصور میکنند که من هستم. مراسم ختم هم برایم برگزار میکنند.» بعد از پایان اسارت او به ایران بازمیگردد. اول از همه سر مزار آن شهیدی میرود که به جای او در خانه ابدی خوابیده است. از آن روز تا الان هر هفته پنجشنبهها به مزار شهید گمنام میرود و فاتحه میخواند. میگوید: «از بنیاد شهید خواستم که نام من را بردارند و اسم شهید گمنام بگذارند. برادر شهیدم محمد هم مزارش کنار اوست. تا ۱۳سال مفقودالاثر بود.» فلاح اشاره میکند داستان اسارت او در کتابی با عنوان «چهکسی لباس من را پوشید؟» به رشته تحریر در آمده است.