فرانک دارابونت
پال: «در روز رستاخیز، زمانی که با خدا روبهرو میشم و اون میپرسه چرا یکی از معجزههاشرو کشتم، من چی بگم؟ بگم مربوط به کارم بود؟ کارم؟» جان کافی: «تو به خدا میگی اون یه لطف بود که کردی. من میدونم که نگرانی و داری آزار میبینی. من میتونم حسش کنم. اما شما نباید در این باره کاری کنید. من خودم میخوام که انجام بشه و به پایان برسه. من میخوام. خستهام رئیس. خستهام از اینکه تمام راه تنهام. تنها مثل یه گنجشک توی بارون. خستهام از اینکه هرگز کسیرو نداشتم که بگه کجا میریم، از کجا میآییم و یا چرا میریم. بیشتر از مردمی خستهام که همدیگهرو آزار میدن. خستهام از تمام دردهایی که میشنوم و حس میکنم. که هر روز بیشتر میشن. درست مثل اینه که خردههای شیشه توی سرمه، برای همیشه. میتونین متوجه بشین؟»
پال: «آره، جان. گمون کنم بتونم.»
دو شنبه 16 اسفند 1400
کد مطلب :
155827
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/QWDRG
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved