ابراهیم افشار - روزنامه نگار
1. برف از تهران خیلی وقت است قهر کرده. مثل خیلی چیزها که برکت ازشان گریخته است. خیلی وقتهاست که دیگر چشم آدم به سفیدی نمیزند؛ مثل برفهای یکمتری دهه50؛ سفیدتر از یخچالی؛ آن روزها که ننهسرما ویرش میگرفت تا دامن سفید کلفتی بر تن نحیف پایتخت بپوشاند و دیگر مرد میخواست که بتواند برود توی «دششوری» گوشه حیاط. میبارید. میبارید.دو روز سه روز تمام میبارید و آخ نمیگفت. حق داشتند شاعران در وصف چنین سرمایی قندیلنامه بسرایند؛ برفهایی چنان سهمگین که اداره هواشناسی تهران را نیز مثل مردم غافلگیر میکرد. چنان که مجبور میشد در اطلاعیهای مضحک، به برفهای ناغافل عنوان «هوای نامفهوم» بدهد! هوای نامفهومی که نهتنها رجال، بچهمحصلها و بازاریها را خانهنشین میکرد بلکه فرودگاهها را هم رسما به تعطیلی میکشاند و ترافیک وحشتناک خیابانهای تهران، محل سرسرهبازی چهارچرخهها میشد. قفلشدگی خیابانها به جایی میرسید که شرکت واحد تهران، رسما آچمز و اتوبوسهای ارتشی برای حملونقل مسافرین در راه مانده، عین ببر غرّان وارد گود میشدند که آنها هم کم بیچارگی نمیکشیدند. تهران سفید ما آن روزها هم تهرانی سیاه و کبود بود!
2. برای برفبازی باید سراغ روزنامههای دهه50 بروید؛ مثلا روزنامه دهریالی اطلاعات شماره 27دی 1355که نوشته: «برف تهران را فلج کرد!» یا 24دیماه اطلاعات 1352که عکسهایش نشان میدهد اتولهای پارک شده در کنار خیابانها، زیر خروارها برف سنگین پنهان شدهاند و صاحبان ماشینها گرگیجه گرفتهاند که اتول عزیزشان کجا مدفون شده است. در چنین شرایطی که مردم علنا خانهنشین شدهاند آسمان تهران ماشاءالله سیرمونی ندارد و آنقدر خوشاشتهاست که همچنان میخواهد ببارد و ببارد و ببارد و روزنامه عصر پایتخت تیتر میزند که«تا 24ساعت دیگر همچنان در انتظار برف باشید!» ننهسرمای آن روزها برای سفیدپوش کردن شهر، از تمام قدرتش استفاده میکرد. همان که این روزها مطلقه شده و از نشستن پشت چرخ دوکریسیاش استعفا کرده است!
3. اینجور برفها فقط حال میدهد آدم کز کند گوشه اتاق و یاد عبادالله بصیری بیفتد که سال 1316وقتی از پاریس زیبا به طهران عزیزش برگشت چنان عاشق دلخسته برف بود که راه و رسم تولید چوب اسکی را به دو کارگر غریب مجاری در مغازه نجاری صدری واقع در لالهزار آموخت و اسکی در طهران چنان پرطرفدار شد که پیست «تلو» جمعهها از فرط حضور اسکیبازان طهرانی غلغله شد و یا یاد عظیم قیچیساز کند که با چه دلی توانست این همه قلههای برفگرفته بالای هفت هزار متر جهان را آنهم بدون اکسیژن صعود کند و برگردد؛ یاد حضور عظیم در مراسم پوجا که هیمالیانوردان در صعود به وحشیترین قلههای نپال به خواندن دعا، نواختن سنج، پاشیدن گندم و آرد و نیز اهدای پیشکشهایی مانند میوه و شکلات، دست میزنند و با خدای خود خلوت میکنند. همان پوجا که کوهنوردان در آنجا وسایل کوهنوردی خود از قبیل کفش، کلنگ، کرامپون و... را که برای صعودشان استفاده میکنند به نیت خوشیمنی، میچرخانند و آنگاه مواد غذاییشان را زیر یک برج سنگی میگذارند که به نیازمندان اهدا شود.
4. برف اگر ببارد یاد سروان یحیایی هم ملکه ذهنم میشود. کوهنورد قهاری که در روزهای آخر زندگیاش نابینا شد و دیگر توان نگریستن به دماوند زیبایش را از دست داد؛ لیدری که در 18بهمن 1328، با یکصد نفر از اسکیبازان لشگر 2پادگان مرکز برای نجات 1100نفر مسافر قطار تهران- تبریز که بر اثر برف سنگین و کولاک، بین قزوین و زنجان متوقف شده بودند راه افتاد. بعد از 30کیلومتر پیادهروی در آن یخبندان عظیم، به قطار رسیدند و پس از 7شبانهروز تلاش، قطار را که تقریبا زیر تودهای از برف مدفون شده بود، به راه انداختند. من در اینجور برفها یاد اجل میافتم. البته نه اجل معلق که «محمود اجل»؛ از نخستین کوهنوردان کلاسیک ایران که سال 1306در مسافرتی به تهران، با دیدن قله توچال، عاشقاش شد و درحالیکه با پرداخت 3ریال الاغی کرایه کرده بود تهران را تا ده تجریش به پیش رفت و سپس راه خود تا دربند را سهساعته طی کرد و از آنجا با پرداخت دهشاهی کرایه قاطر، خود را به «پسقلعه» رساند و با راهنمایی علفچینها و یکشبمانی، به قله صعود کرد. اجل بدون کوچکترین امکاناتی، عاشق شناسایی کوهستانها و قلههای ناشناخته ایران بود. گاه با کرایه قاطری، چندماهی را در حومه کوههای دوردست سفیل و سرگردان بود تا به مطالعه و شناسایی ارتفاعات شاخص کوهستانی بپردازد. همان جناب اجل که معمولا به تنهایی و با کولهپشتی که خود از پوست گوسفندان درست کرده بود چهارصد قله از کوههای غرب کشور را صعود کرد. محمود اجل همیشه و حین آموزش همنوردان و رفقای کوهنوردش، آنها را از ترس برحذر میداشت و فریاد میزد که «نترسید، نترسید، اجل بالای سر شماست!»
5. برف اگر ببارد میتوان یاد مالوری را هم زنده کرد؛ قلهنورد ناکام قدیمی که چندینبار به اورست حمله برد و سرانجام در سال۱۹۲۴ در نزدیکی قله به وضع اسرارآمیزی جان داد. او پیش از سفر ابدیاش، معنای بزرگ چنین مرگی را فیلسوفانه در قالب جملهای بسیارکوچک خطاب به همنوردانش توصیف کرده بود. وقتی از او پرسیدند: اینهمه تلاش طاقتفرسا برای چیست آخر؟ پاسخ داده بود: دلیلش آن است که «اورست آنجاست». مفهوم پنهانی جمله بریدهبریدهاش این بود که بشر با اینهمه اراده و ابتکار و عقل نباید مقهور «یک مشت سنگ و یخ» شود و انسان خود باید نشان دهد که از وجود محقرش چه معجزههایی به وقوع میپیوندد. پیش از او نیز بسیاری از قلهنوردان عازم اورست شده بودند. از سال۱۹۲۱ که نخستین هیأت عازم اورست، با لباسی معمولی و امکاناتی بسیار ابتدایی و خندهآور به دل کوه زد تا بعدترها که این قله وحشی رسما به بند کشیده شد، قلهپیمایان مجنون به مرور فهمیدند که موضوع اورست صرفا بار بردن تا ارتفاع ۸۵۰۰متری و نفسنفس زدن و از سرما منجمد شدن و جان دادن و بالاخره صعود نهایی به قله نیست، بلکه کشف و مکاشفه رازهای سر به مهردر آن نهفته است؛ اسراری که بسیاری جان خود را سر راهش گذاشتند و برای همیشه زیر تودهای از برفها مفقود شدند. هر جا برفی هست جنازهای هم زیرش مدفون شده است؛ جنازهای که در بهار سبز نخواهد شد اما به رویش قرنفلی یا لالهواژگونی، یاری خواهد رساند.
نترسید اجل بالای سر شماست
در همینه زمینه :