شلیک داستانی به کمالگرایی افراطی
عیسی محمدی - روزنامه نگار
من که ندیدهام، ولی میگویند پادشاهی یا شاهزادهای وجود داشته که عاشق باغآرایی بوده. به همین دلیل سروقت استادی هم رفته بود که بتواند باغآرایی را بهخوبی یاد بگیرد. این استاد هم هر چه که در چنته داشته، به این آقای پادشاه یا شاهزاده یاد داده بود. خلاصه، دوره آموزشی این بنده خدا که تمامشده بود، یکبار استاد تصمیم گرفت سری به شاگردش بزند. پادشاه هم که متوجه این امر شد، تصمیم گرفت یک باغ بسیار زیبایی را طراحی و آرایش کند تا وقتی که استاد آمد، ببیند که چه شاگرد خلفی پرورش داده است. خلاصه نیروهای تحت امر پادشاه، سریع به دستور او یکی از باغها را شروع کردند به بازآرایی و کلی آن را تر و تمیزش کردند تا پادشاه از این دیدار سربلند بیرون بیاید. کاشیها را درست کردند و پیادهراهها را مرتب ساختند و... آنها به دستور پادشاه حتی برگهای زرد و فروافتاده از درختها را هم برداشته بودند تا باغ، بدون حتی یک عدد برگ اضافه، زیباتر بهنظر برسد.
آقای استاد آمد و وارد باغ شد و کلی هم عزت و احترام دید. پادشاه هم گفت که بله، اینجا را ما گفتهایم که با نقشه خودمان طراحی و بازآرایی و زیباسازی کنند، چطور است؟ استاد، نگاهی به اطراف انداخت و مدام نگاهش اینطرف و آنطرف میگشت. ظاهرا زیاد راضی نبود. پادشاه گفت مشکلی پیش آمده؟ استاد گفت برگها کجاست؟ گفت دادم که اینها را تمیز کرده و بیرون باغ بریزند که اینجا از تمیزی یکدست و... باشد. ناگهان استاد در میان حیرتزدگی آنها، به بیرون باغ دوید و یک بغل برگ پلاسیده و زرد و از درخت افتاده را آورده و شروع کرد به پخش کردن در سراسر باغ. باد همه برگها را به اطراف و اکناف پخش کرد و باغ از حالت تمیزی افراطی خودش خارج شد. همه داشتند با تعجب نگاه میکردند. تا اینکه استاد نفسی کشید و گفت، حالا شد! پادشاه دلیل این کار را پرسید. استاد گفت این جایی که تدارک دیده بودی، از فرط کامل بودن، خیلی غیرطبیعی و غیرکامل شده بود؛ چیزی که کامل است حتما باید طبیعی بهنظر برسد و کمی ایراد هم داشته باشد. وقتی چیزی خیلیخیلی بیایراد است، در نتیجه از کمال به دور است... .
زمانی که این حکایت را در کتابی خواندم، بهشدت مرا تکان داد. یعنی چه؟ آن موقعها جوانتر بودم و مدام از این دست شعارها توی ذهنم بود؛ مثل «یا بهترین یا هیچ» مرسدس بنز. یا از اینهایی که میگفتند خوب، دشمن شماره یک عالی است و از این دست شعارها. نه اینکه بخواهم بگویم شعارهای بدی بودند؛ اما برای وضعیت من مناسب بهنظر نمیرسیدند. آن موقعها یادم هست وقتی متنی را میخواستم بنویسم خیلی با احتیاط مینوشتم و بارها و بارها بازخوانی میکردم. آیا متنم بهتر میشد؟ قطعا بهتر میشد؛ قطعا تمیزتر میشد. اما حقیقت امر آن بود که یک متن کامل، باید طبیعی باشد؛ باید کمی هم ایراد داشته باشد. نه اینکه تعمدا بخواهی ایراد ایجاد کنی یا چیزی شبیه این؛ بلکه درست مثل طبیعت، طوری ایجاد میشود که بهشدت برخلاف چیزهایی که آدمی میسازد، تمیز و بیعیب نیست؛ اما به طرز عجیبی کامل است. کامل است، چون طبیعی است و در قالب طبیعت، حتما مقداری ایراد غیرارادی وجود خواهد داشت و اصلا همین است که آن را زیباتر میکند.
آنموقعها این حکایت، آن کمالگرایی افراطی و تحریف شده را در من حسابی به هم ریخت. یعنی وقتی که میخواستم کاری بکنم، دیگر درگیر کمال و کامل بودن آن نبودم. برایم مهم بود که این کار را به خوبی انجام بدهم. همین امر، باعث شده بود تا استرس ناشی از کمال و بینقص بودن را برای همیشه کنار بگذارم. در اصل به این ایده رسیده بودم که اگر هم میخواهم کارم خوب باشد، باید تمرینهای قبلیام را خوب انجام بدهم و این مهارتها و نگرشها برود در ناخودآگاهم؛ اما موقع اجرا دیگر باید نگرش کمال و کامل بودن بینقص و عیب را کنار بگذارم. یعنی در اصل، برایم مهم بود که کارها طبیعی باشند و باورپذیر؛ تا اینکه از فرط و شدت و کثرت تمیز بودن و بیعیب و نقص بودن، غیرواقعی بهنظر برسند. این، تجربهای خوشایند برای من بود که با آن، کمالگرایی افراطی را کنار بگذارم... خدا عالم است، شاید که این تجربه بهکار شما هم آمد... .