• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
سه شنبه 21 دی 1400
کد مطلب : 150549
+
-

بوک مارک / پاگرد

محمدحسن شهسو‌اری

  می دانست جایی برای ایستادن و توضیح دادن نیست.گروهی از فراری‌ها او را همراه خودشان از خیابان اصلی به خیابان فرعی بردند. اول فکر می‌کرد دویدن که برای او عمل تندی به‌نظر می‌آمد، مسئله را چاره می‌کند. اما آه کوتاه و عمیق جوان کنار دستی‌اش که از خوردن یک چوب دستی بود، کمی گیجش کرد. دسته کیفش را محکم‌تر فشار داد. حس کرد به پاهایش بیشتر فرمان می‌دهد. نمی‌دانست به قدر کافی تند می‌دود یا نه. نا‌خودآگاه به پاهایش نگاه کرد.
هنوز داشت افسوس نداشتن کفش‌های ورزشی را می‌خورد که تندی رنگ قرمزی چشمش را زد.کمی سرش را بالا گرفت. جوان غرق در خونی را دید که خمیده از کوچه‌ای بیرون می‌آمد.فرصت هیچ عکس العملی نبود. محکم به او خورد. هرچه سعی کرد نتوانست خودش را نگه دارد و با شانه چپ محکم خورد به دیوار. سرش صدا می‌داد. نگاهش به پشت سر افتاد. جوان تلوتلو‌خوران توی جوی آب افتاد.
همان لحظه 2 نفر از کوچه بیرون زدند و رفتند کنار جوی. یکی از آنها دست برد توی جوی و یقه‌جوان را از پشت گرفت. دیگر ی که خم شده بود تا به همراهش کمک کند، چشمش به بیژن افتاد. نگاه‌شان در هم قلاب شد. زمزمه‌ای دور از مغز بیژن شروع شده بود که می‌گفت نباید بایستد. اما انگار دیگر اعضا نمی‌شنیدند.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :