• پنج شنبه 27 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 8 ذی القعده 1445
  • 2024 May 16
پنج شنبه 25 آذر 1400
کد مطلب : 148361
+
-

من گذاشته‌ام پاییز کبودم کند!

من گذاشته‌ام پاییز کبودم کند!

فریدون صدیقی

آهسته‌تر از نسیم سر می‌خورد و کم‌کم چون طوفان کارش به ویرانی می‌رسد آن درد و زخم ‌کاری که نامش بیماری مزمن است و اغلب قابل‌ مدارا و در مواردی مداوا نیست اما وقتی ماجراهای کرونا، بیکاری، گرانی، آشفته‌حالی فراتر از طاقت زندگی می‌شود، آن‌وقت کار جدایی به گریز و فرار از خود هم می‌رسد!
جدایی دست در گردن روزگار شما انداخته است بی‌آنکه فکر کند حال شما نازک‌تر از پوست بهار در صبح امید است و توان تب تنهایی را ندارید، آن هم در ته پاییزی که آلودگی، تن هوا را چروک کرده است!
راست این است در چنین روزگاری گم‌شدن در دهلیز تنهایی  یا احساس تنهایی کردن، مثل رسیدن به پایان زندگی در بین راه است!
ـ چرا؟
خانم جوانی که سی‌ویک سال قد دارد جواب می‌دهد؛ شاید ترسی یا دردی در من است که احساس می‌کنم بودن یا نبودنم برای کسی مهم نیست! من می‌گویم اما حضور مبارک این پدر، این مادر معزز و آن برادر در دوردست که مخ ریاضی است، به‌تنهایی برای شما یک جهان است!
سر می‌جنباند به نشانه مثلا تأیید اما حس زیرپوستی این واکنش، نشان می‌دهد علاقه‌ای به ادامه بحث ندارد.
نکته این است در روزگار بلاتکلیف و قروقاطی که زندگی مثل بادبادک به نخی بسته است، سرزدن هر واکنش غیرمنتظره‌ای از سوی هر کسی ممکن است. مثلا خود من در سن و سال اکنون و در دقیقه حاضر دوست می‌دارم بروم سرچهار‌راه و به جای چراغ راهنما ایفای نقش کنم تا رها‌بخش پیاده و سواره باشم‌! اگرچه در همین لحظه کسی در من می‌گوید توقف اجباری، مزیتی ندارد!
نمی‌دانم ریشه این افکار کجاست؛ هر جا هست یعنی اینکه احساس تنهایی اغلب با من است. اصلا نگاه کنید به آن خانم جوان در پشت ویترین لباس‌فروشی مردانه در پیاده‌رو آفتاب‌گریخته که دو بار رفت و دو بار بازآمد و بعد برای همیشه رفت. به گمانم پیراهن لیمویی چهارخانه دلش را برده بود برای همسری که لابد در جدایی خاموش است و او حالا تنهاتر از تنهایی سر به سر کابوس و آرزوهایش می‌گذارد!
کاش می‌شد ناگهان برف بریزد پولک‌پولک در این ته‌مانده روزهای پاییزی تا ما و چتر، دست‌به‌دست هم شویم و حالمان آن‌قدر بهاری شود که همه ببینند تنهایی، اجباری نیست؛ اختیاری است‌! اصلا ای‌کاش بدون ای‌کاش، همین حالا می‌شد به اتفاق، خودمان سری به حال دلمان بزنیم!
بعد از این تو را با سیب
با قسمت پر و روشن ماه
با سروی که الان در پارک کودک برای خودش مردی شده
اشتباه می‌گیرم
و هر وقت از کنارت در خاطره‌ای گذشتم
وانمود می‌کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده
و سرو
چیزی است که باید گاهی از آن چشم‌پوشید
خانم‌ها و آقایان آن‌لاین می‌گویند در این روزگاران هیچ‌کس تنها نیست؛ همه همراه دارند؛ بعضی‌ها دو‌تا و شاید هم سه‌تا. من جوانی دیدم در کافه پنجره‌ها که با تلفن همراه دست چپش برای احتمالا دلبندی غزلخوان بود و در فاصله دلخند دلبند با همراه دست راست در معامله‌ای، گره به ابرو می‌زد. پس قهوه تلخ می‌خورد و با سرانگشت روی دستمال‌کاغذی می‌نوشت دارم از تنهایی یخ می‌زنم!
آن‌سوتر بانویی از رنجی که نمی‌دانیم چیست چنان غرق تنهایی‌ است که میز، به حالش دل می‌سوزاند و با نسکافه‌ای با او دهان به دهان می‌شود!
... روانشناسی که هر روز به تعداد بیمارانش اضافه می‌شود، می‌گوید من خودم تنهایی‌ام را با آنها پر می‌کنم؛ اگر آنها نبودند من الان در کنج اتاقی که به اندازه هیچ‌کس نیست سردرگریبان بودم! یکی از بیماران می‌گوید آقای دکتر! من با اینکه در جمع هستم اما تنهایم. من فضول می‌شوم و می‌گویم چون هر کسی به تنهایی یک جهان است. بعد هر سه به راه خود می‌رویم. در خانه بیش از 2هزار جلد کتاب و هزار فیلم و دوصد آهنگ در انتظار و تمنای دیدن و خواندن و شنیدن هستند! آیا من با حضور ارجمند و مغتنم این خانم‌ها و آقایان دلبرتر از نفس، تنها هستم؟ بی‌گمان خیر و کمترین تردید در این باره، جسارت غیرقابل‌بخشش به خالقان تفکر و خرد و هنر و تعالی‌بخشی به جوهر و گوهر وجودی انسان است! پس گویا و باید مشکل از آن خود خرده‌گیر من باشد که به ‌خودگم‌کردگی رسیده است‌! بهتر است بروم پنجره را باز کنم و دستی به‌صورت عبوس هوا بکشم؛ شاید ستاره‌ای حال کدر مرا روشن کند.
من گذاشته‌ام پاییز کبودم کند
تا فکرکنم درختم
من فانوس‌به‌دست
وسط باد ایستاده‌ام
تا روشن کنم
کسی که از قلب می‌سوزد
خاموش نمی‌شود
* همه شعرها از حسین شکربیگی

 

این خبر را به اشتراک بگذارید