حباب خانگی گیاهانم
شیدا اعتماد
وقتی هوای شهر آلوده است هر چقدر هم که محیط خانه خوشایند و دوستداشتنی باشد باز هم فرقی نمیکند. انگار آن رنگ خاکستری که صبح با کنار زدن پردهها خودش را نشان میدهد مستقیم میآید و مینشیند روی روان آدم. دیگر هر کاری هم که بکنی خاکستری سر جای خودش است. همهچیز از پشت آن کدر و بیروح است.
سالهاست که بهخاطر نداشتن حیاط و چشمانداز، خانه را با دهها گلدان شریک شدهام که رنگی را که پنجره رو به شهر ندارد به خانه هدیه بدهند. توی خانه هر جا چشم میگردانم سبز است و سبز. اما آن خاکستری عمیق که بوی دود میدهد و چشمهایم را میسوزاند، نمیتوانم فراموش کنم. مگر شب باشد و پردههای خانه کیپ تا کیپ کشیده باشند و هیچ پنجرهای را باز نکنم. آنوقت شاید بتوانم فراموش کنم که به جای شهر در اگزوز یک ماشین زندگی میکنم.
نور و گیاهها و استفاده از رنگها البته که در ایجاد حس زندگی و خوشایند در خانه مهم و ضروری هستند. اما همه اینها وقتی کنار دود پشت پنجره قرار میگیرند، نمیتوانند نقش چندانی داشته باشند. مخصوصا که هر روز باید توی دل همین دود برویم. توی دل همین دود بچههایمان را بفرستیم مدرسه. توی دل همین دود دلیلی برای شاد بودن پیدا کنیم.
گیاهها، در این روزهای خاکستری بهترین تکیهگاه هستند. چشمانداز سبزی که به بهبود هوای خانه هم کمک میکنند و جلوهای از بهشت گمشده حیاطهای قدیمی را به خانههای آپارتمانی هدیه میدهند. هرگز نمیتوانم بدون گیاهان زندگی کنم. آن چیزی که ادامه زندگی در شهر خاکستری را برای من شهرنشین ممکن میکند همین گیاهها هستند. اما بهخاطر همین گیاهها هم هست که نمیتوانم پردههای خانه را کشیده نگه دارم و با خاکستری آسمان مواجه نشوم. بهخاطر همین گیاههاست که باید گاهی پنجرهها را باز کنم تا هوای خانه عوض شود و بهخاطر همین گیاههاست که از آسمان بیرحم شهر عصبانیتر میشوم.
دستهای من کوتاه است. من فقط میتوانم در خانه تعداد بیشتری گلدان بگذارم تا برگهای رونده هر جا را که میبینم پر کنند. اما نمیتوانم زندگی را به شهر هدیه بدهم. میتوانم حباب کوچکی در این شهر آلوده برای تنفس خودم و خانوادهام بسازم. حبابی که هر لحظه بیم ترکیدنش میرود و اگر حباب سبزم بترکد، گمان نمیکنم توان مواجهه بیشتر با این همه خاکستری در من مانده باشد.