شیدا اعتماد
در محل ما، یک کوچه فرعی پیچدرپیچ هست که شبیه کوچههای روستاست. خانههایی که در این بافت قرار دارند ترکیب ناهمگونی دارند. تعدادی خانه تک طبقه آجری قدیمی با حیاطهای بزرگ در کنار آپارتمانهای نوساز پنج طبقه با نمای سنگی قرار گرفتهاند و کنارشان زمینهای بزرگ و خالی هستند که بهنظر میآید زمین کشاورزی باشند. کوچهای که از بین اینها میگذرد باریک است و به اندازه عبور یک ماشین عرض دارد. توی این کوچه میتوانی چشمهایت را ببندی و فراموش کنی توی تهران هستی. اینجا در کوچه مرغ و خروسها میچرخند و از جلوی لاستیک ماشینهای عبوری فرار میکنند.
عبور از این کوچه مثل سفر در زمان است. انگار یک تکه از گذشته است که رسیده به امروز. میشود ساعتها در آنجا زمان گذراند و از یاد برد که شهر بزرگی هست که همین کوچه باریک طولانی میرسد به یکی از اتوبانهایش. شهر آنجا خاطره دوری است که میشود فراموشش کرد.
کاش میشد این کوچه را بهعنوان میراث تاریخی شهر، بازسازی و حفظ کرد. در آن میشد نوعی دیگر از زندگی را که زمانی در این شهر رواج داشته به خوبی دید. اگر آن زمینهای خالی تبدیل به مزارع یا باغ میشدند و مثل گذشتههایشان اطراف را سبز میکردند و خانههای نیمه مخروبه جان میگرفتند و دوباره ستونهایشان افراشته میشد و چوپانی گله کوچک گوسفندان را به چرا میبرد و لایه خاکستری دود از روی شهر برمیخاست میشد به گذشته برگشت.
شهر اما در کمین کوچه است که ببلعدش و با اصلاح کردن عرض کوچه و عقب نشینی ساختمانها و نابود کردن زمینهای خالی آن را بهخودش ضمیمه کند. آن وقت کسی یادش نمیماند که اینجا میشد زمینهایی را با خوشههای طلایی گندم دید که حتما کشاورزی به آن رسیدگی میکرد و آن مرغ و خروسها حتما به کسی تعلق داشتند و خانهای که از دودکشش بخاری سفید بیرون میآمد حتما میزبان زندگی بوده است.
شهر بزرگ اما حریصانه باقیماندههای اندک روستا را به کام خودش میکشد. به جایش خانههایی مرتفع و بیروزنه میرویند و خاطرات ما حتی قبل از اینکه پیر شویم شبیه سالمندان قدیمی میشود: روزی اینجا کوچهای باریک بود که از میان زمینهای خالی و خوشههای گندم و خانههای آجری میگذشت که حالا دیگر نیست...
از روستا به بزرگراه
در همینه زمینه :