• شنبه 29 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 10 ذی القعده 1445
  • 2024 May 18
پنج شنبه 13 آبان 1400
کد مطلب : 144628
+
-

لبخند ماسکی!

لبخند ماسکی!

  سیدسروش طباطبایی‌پور

نام گروه ما «مافیا» است که از حرف‌های اول اسم‌هایمان متین‌روپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلان‌خان،  یعنی خودم ساخته شده است.  این یادداشت‌ها، روزنگاری‌های من است از ماجراهای من و گروه مافیا که در روزهای قرنطینه در دفتر خاطراتم می‌نویسم؛  باشد که بماند به یادگار برای آیندگان!

منو ببخش!
دفترم! خیلی بد شد؛ آبرویم رفت. بعد از سال‌ها، دوباره زنگ تفریح رفتم توی یکی از دستشویی‌های مدرسه و یک دل سیر اشک ریختم؛‌عین دوران دبستان!
به خدا از عمد نبود؛ بعد از یک سال و نیم، همه‌‌ی بچه‌های گروه مافیا دور هم جمع شده بودیم و قرار بود کلی آتش بسوزانیم.
چه نقشه‌ها که نکشیده بودیم و چه دَم‌ها که ندیده بودیم تا امروز  در کلاس، کنار هم بنشینیم؛ اما این پسرِ شاگرد جدید، زد توی کاسه کوزه‌هایمان.
دفترم! تا صبحگاه تمام شد، هر پنج‌تایمان عین زنجیر، حلقه در حلقه‌‌ی هم، از راه‌پله‌های راهرو بالا می‌رفتیم تا به طبقه‌ی اول،‌یعنی جایی که کلاس‌ها بود برسیم؛ که یک‌هوآقای رضایی، ناظم مدرسه مرا صدا زد تا لیست کلاس را از دفتر نظامت در طبقه‌ی همکف بگیرم. آن‌جا هم چند دقیقه‌ای طول کشید و به سرعت خودم را بالا رساندم تا کنار بچه‌های گروه بنشینم.
دفترم؛ تو هم اگرجای من بودی، حتماً شوکه می‌شدی! وقتی وارد کلاس شدم، دیدم روی صندلی پنجم آخر کلاس، کنار بقیه‌ی بچه‌های گروه، همان تازه‌وارد نشسته. معلوم بود از آن بچه پرروها نبود؛ اما من خیلی حالم گرفته شد. مثل گرگ، پریدم به تازه‌وارد و...
دفترم! خجالت می‌کشم بقیه‌اش را تعریف کنم. انگار اصلاً نمی‌دیدم یا نمی‌شنیدم که او چه می‌گوید. برای بار آخر فریاد زدم:
«مگه کَری؟پاشو که این‌جا، جای منه!»
وقتی بلند شد، سمعک‌هایش را پشت دو گوشش دیدم...به‌خدا منظوری نداشتم. مثل همین حرف‌های کلیشه‌ای بود: مگه چُلاقی؟... سرطان که نگرفتی؟.... ایدز نیست که دیگه خوب نشه...آلزایمر که نداری... مونگل نباش... ولی این‌ها هم زشت است. یک آسیب فیزیکی را به یک ناتوانی نسبت می‌دهیم و آن را با یک فرد توان‌خواه یکی می‌گیریم! پسرک، سرخ شده بود؛ وقتی از روی صندلی بلند شد، دو برابر من بود؛ می‌توانست با یک ضربه مرا له کند، بامشت‌های پهنش، سرم را به سقف بکوبد؛ اما نکرد! فقط بلند شد و رفت روی صندلی‌های جلو نشست. درد را در صورتش می‌دیدم؛ دردی که ناخواسته، معلولیت ناشنوایی، روی دوش پسرک گذاشته بود؛ اما رفتار من، رنجی را هم به آن اضافه کرد، رنجی که می‌توانستم آن را به پسرک تحمیل نکنم؛ اما کردم! کاش همان لحظه، زمین دهن باز می‌کرد و مرا می‌‌بلعید!خدایا! مرا ببخش! کاش پسرک مرا ببخشد...

دو‌شنبه، دهمین ورق از آبان!
مدرسه‌‌ی ما از اواخر مهر، با هفته‌ای پنج دانش‌آموز شروع کرد و این هفته از هر کلاس 30‌نفره، 15 نفر در کلاس حضور دارند.  
زنگ سوم امروز، سر کلاس علوم با دقت شمردم:
45 خمیازه از پشت ماسک، 12 درخواست خروج از کلاس از طرف بچه‌ها که همگی به در بسته خورد، 20 دقیقه خواب ظهرگاهی که بر چشم سه نفر دوید و با نوسان آگاهانه‌ی صدای معلم، از چشم هر سه نفر جهید، و بیش از هزار بار این‌پا و آن‌پا شدن روی میز و صندلی که همه نتیجه‌ی یک سال و نیم بخور و بخواب در روزهای ناز کرونا بود.
روزگار قرنطینه، انگار عادت‌های اولیه‌ی دانش‌آموزبودن را هم تغییر  داده بود. مثلاً سر کلاس علوم، لااقل پنج نفر کتاب نداشتند، سه نفر دفتر همراهشان نبود و یک نفر هم دریغ از حتی یک مداد یا خودکار! احتمالاً همگی بر حسب عادت، فکر می‌کردند تا کلاس علوم آغاز می‌شود، می‌روند اتاق بغل و وسایل درس علوم را از زیر تختشان می‌آورند.
امروز، وقتی یکی از بچه‌ها رفت پای تخته تا مسئله‌ی علوم را حل کند که مُردیم از خنده؛ لااقل دو بار آقای سبیلوی علوم را به اشتباه، مامان خطاب کرد و یک‌بار هم برای پاک‌کردن تخته‌ی گچی، دنبال دکمه‌ی «دیلیت» روی کناره‌های تخته‌سیاه می‌گشت.
به‌خاطر کرونا، خیلی از شیطنت‌های نوجوانانه هم در مدرسه تعطیل شده. مثلاً بخشی از زنگ‌های تفریح مدرسه، به شکار خوراکی‌های دیگران می‌گذشت، اما این روزها، کسی به خوراکی دیگری حتی نگاه هم نمی‌کند! یا این‌که در روزهای پیشاکرونا، بخشی از حیاط مدرسه، به بچه‌هایی اختصاص داشت که پخش زمین می‌شدند تا از روی دفتر کامران و مهران و رادمان، و به دور از چشم‌های تیزبین ناظم‌ها و معاونان، تکالیف زنگ بعد را تکمیل کنند؛ اما حالا در شرایط غیرعادی مدرسه‌های دوگانه‌سوز حضوری و مجازی، بچه‌ها مجبورند به سبک ایام مجازی،  تکالیف را تا شب قبل، برای معلم‌ها ارسال کنند، اما به سبک روزهای حضوری، در مدرسه حاضر باشند!
و خلاصه دست همه از نوشتن تکالیف خانه در مدرسه کوتاه است.
تیپ و قیافه را هم که نگو! موی یکی از بچه‌ها عین «محمدصلاح» شده بود؛ فرفری و قارچی!
ناظم بیچاره هم نمی‌توانست چیزی بگوید؛ چون اگر به آقای صلاح بر می‌خورد، برخلاف میل مدرسه از فردا در کلاس‌های حضوری و اختیاری مدرسه شرکت نمی‌کرد.
به‌نظرم حتی عادت‌های اجتماعی بچه‌ها هم تغییر کرده، صبح‌ها بچه‌ها یا به هم سلام نمی‌کنند، یا اگر هم احوال‌پرسی می‌کنند، آن‌قدر کم‌رنگ است که از پشت ماسک‌های سه‌لایه و دوبل و سوبل،‌ شنیده نمی‌شود. از دست‌دادن و دیده‌بوسی هم که اصلاًخبری نیست. باز خدا به آقای بیات، معلم علوم ما خیر دهد که پیشنهاد داده بود بچه‌ها لااقل یک لبخند خشک و خالی روی ماسک‌های مثل ماستشان، بکشند تا مدرسه کمی جان بگیرد.
اما پیشنهاد امروز آقای بیات کمی خطرناک بود. اول صبح، سر کلاس به همه گفت لااقل برای 10 ثانیه هم که شده، ماسک‌هایمان برداریم و هم‌دیگر را ببینیم تا قیافه‌ی دوستانمان را فراموش نکنیم. البته شنیدم یکی از اولیا، از دست آقای بیات به ستاد بحران کرونا شکایت کرده که  به‌خاطر آن 10 ثانیه، 1400 عدد ویروس کرونا در حلق طفل معصومم رفته و باعث شده دلبندم، دو بار عطسه کند!

 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :