مان/ … با ترانه
شیدا اعتماد
در روزهای بارانی، بیرون آمدن از خانه سخت است. لایه ابر توی آسمان چیز سنگینی را در فضا بهجا میگذارد. دلت میخواهد بنشینی روی مبل. پتوی نرم را بکشی روی پاهایت و دستهایت را دور یک فنجان چای داغ فشار بدهی. بیرون آدمها با چتر بدوند تا به اتوبوس در حال حرکت برسند. بدوند تا از روی چالههای آب بپرند. بدوند که پناه بگیرند و تو نشسته باشی در امنترین نقطه جهان.
بیرون که میآیی، اما تمام جادوی روز ابری محو میشود. ترافیک، تمامقد منتظر است که با تصاحب خیابانها، ساعتهای زیادی از روز را از چنگت دربیاورد. باید موقع رانندگی احتیاط بیشتری کنی. باید حواست باشد که با گذر عجولانه از چالهها، آب به سر و روی عابرهای پیاده نپاشی. باید بهانههای دیررسیدن را از همان موقع ردیف کنی.
روزهای ابری روزهای کارکردن نیستند. روزهای نشستن و تماشای آسمان هستند که لایههای خاکستری ابر چطور درهم فرومیروند و تیره و تیرهتر میشوند. روزهای پختن آش است که بخار لغزانش بپیچد توی آشپزخانه و وسوسهای شیرین بهجا بگذارد. روزهای پناهبردن به شادیهای کوچک زندگی است؛ مثل خندههای کودکی که برای نخستینبار باران را تجربه میکند.
انگار وقتی که بیرون سرد و بارانی باشد، خانه، خانهتر و امنتر میشود. تازه میفهمی که این دیوارهای نازک دارند از سرمای بیرون محافظتت میکنند. این قطرههایی که شیشهها را کدر میکنند، از تو فاصله دارند. خانه دارد یکتنه میایستد بین تو و جهان.
روزهای ابری روزهای کارکردن نیست... حتی اگر بالاخره از خانه زده باشی بیرون و رسیده باشی به محل کارت و بهانههای دیررسیدن را تکرار کرده باشی و خودت را راضی کرده باشی به نشستن پشت میز، باز هم چیزی کم است.
انگار دلهره اجداد غارنشینمان و ترسشان از روزهای بارانی، هنوز درون مان جا مانده است. انگار روزهای بارانی باید درخانه بمانیم و از حریم آن محافظت کنیم. باید قطرههای باران را که سُر میخورند روی شیشهها، دنبال کنیم و مدام توی خانه بچرخیم تا همهچیز سر جای خودش باشد. انگار اگر از خانه بیرون برویم، راه خانه را گم میکنیم. میمانیم بیچتر زیر بارانی که بالاخره دارد در این شهر خاکستری میبارد و آنقدر دیر آمده است که دیگر نه نوید رویش میدهد و نه آرامش. فقط چهره سیاه شهر را میشوید و روز را زودتر به شب میرساند، همین.