بنژامن کنستان
تمام شب به همین منوال گذشت. بیهدف راه میرفتم؛ دشت و صحرا و جنگل و آبادیهای کوچکی را که همهچیز در آنها ساکت و ساکن بود زیر پا گذاشتم. گاه نور پریدهرنگ خانهای را در دوردست میدیدم که در تاریکی شب رخنه میکرد. بهخود میگفتم: شاید در آنجا بختبرگشتهای دارد از درد بهخود میپیچد یا با مرگ میستیزد؛ این معمای غیرقابل درک مرگ که بهنظر نمیرسد تجربه هر روزه آن هنوز انسان را متقاعد کرده باشد، این پایان اجتنابناپذیر، که نه ما را تسلی میدهد و نه آرام میکند، موضوعی است که با بیقیدی معمول و ترسی گذرا با آن مواجه میشویم! من نیز خود را تسلیم همین تناقض غیرمعقول میکنم! علیه زندگی طوری سر به شورش برمیدارم که انگار این زندگی پایانی ندارد! و بهخاطر بهدست آوردن مجدد چند سال فلاکتبار که زمان بهزودی زود و به زور از مشتم بیرون میکشد، افراد دوروبرم را بدبخت کنم! ایکاش دست از این تلاشهای بیثمر برداریم؛ از گذر زمان لذت ببریم. از روزهایی که به سرعت روی هم انباشته میشوند.
بوک مارک/ آدلف
در همینه زمینه :