نیکوس کازانتزاکیس
یک وقت هم کوزهگر بودم. من این کار را دیوانهوار دوست داشتم. هیچ میدانی که آدم یک مشت گل بردارد و از آن هرچه دلش بخواهد درست کند یعنی چه؟ فررررر! چرخ را میگردانی و گل هم مثل دیوانهها با آن میچرخد، ضمن اینکه تو بالای سرش ایستادهای و میگویی: الان کوزه میسازم، الان بشقاب درست میکنم. الان چراغ میسازم و خلاصه هر چه دلم بخواهد میسازم. به این میگویند مرد بودن، یعنی آزادی! دریا را فراموش کرده بود، دیگر به لیمویی که در دست داشت گاز نمیزد و چشمانش بازِ روشن شده بود. پرسیدم: آخر نگفتی انگشتت چه شده. - هیچی! روی چرخ که کار میکردم مزاحمم میشد. در هر چیزی خودش را وسط میانداخت و نقشههای مرا برهم میزد. من هم یک روز تبر را برداشتم و…
بوک مارک/ زوربای یونانی
در همینه زمینه :