دغدغه/ افسوس نیاویزیم به فرداها
مریم ساحلی
نگاهم میکند و لبخند میزند. نقش و نگار روسری ابریشمیاش خیلی قشنگ است. چقدر آشناست. کجا دیده بودمش؟ لابد یک وقت، یک جا قبل از ساعت 11روز سهشنبه که به خاک بسپارندش، او را دیده بودم. چشم از اعلامیه روی دیوار برمیدارم و راه میافتم. صورتها پشت ماسکها پنهان هستند و تنها چشمها پیداست. نمیدانم چند آشنا هر روز از کنار هم عبور میکنند، بیآنکه یکدیگر را بشناسند. یک وقتهایی توی دلمان حرف میزنیم: اینکه رفت، فلانی نبود؟
شاید بود و شاید نبود. این روزها چشمهامان از هراس و اندوهی توامان سرشار است و شبهنگام با همین چشمها، به مرور اخباری مینشینیم که از تعداد مبتلایان و کشتگان کرونا خبر میدهد. ما تا آنجا که میتوانیم در چهاردیواری خانههایمان میمانیم تا شاید در امان باشیم و این تنهایی را گاه گره میزنیم به کارهای عقبمانده و گاه میرویم سراغ کتاب و فیلم یا اگر اهلش باشیم نقاشی، موسیقی، گلدوزی یا هر هنری که از آن کمی سررشته داریم. اما در خلال همه اینها کبوتران سپیدبال خیال در پروازند و به گوشه و کنار شهر خاطرات، سرک میکشند.
تاریکروشن دالانهای خاطرات ما، از آدمهای بسیاری نشان دارد. فامیلهای دور و آشناهای قدیمی که مدتهاست از آنها بیخبریم، هنوز در خاطرات ما هستند. آنها در اتاقهای ذهنمان حرف میزنند، راه میروند، میخندند. ما در خیالاتمان هنوز با همکلاسیهای قدیم زیر یک سقف نشستهایم و به یک معلم چشم دوختهایم. یک وقتهایی آنها که روزگاری کنارشان دور یک سفره نشسته بودیم، نگاهمان میکنند و در سرزمین یادهامان لبخند میزنند. کاش از کنار این یادها، بیاعتنا عبور نکنیم. این روزها میشود به مرور خاطرهها بنشینیم و خبر بگیریم از آنهایی که مدتهاست بیخبریم. کاش همین امروز کلمات را بر دوش خطوط تلفن روانه خانههایشان کنیم تا جانمان و جانشان به مهر روشن شود و فردا نگوییم افسوس.