• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
پنج شنبه 11 شهریور 1400
کد مطلب : 139375
+
-

همراه با نوید محمودی، فیلمساز مطرح افغانستانی و حرف‌ها و نگاه زیبایش

با دونده امیر نادری فیلمساز شدم

با دونده امیر نادری فیلمساز شدم

عیسی محمدی

حوزه کارگردانی و فیلمسازی به‌خودی‌خود حوزه‌ای ترساننده و سخت و صعب است. حالا تصور کنید کسی که می‌خواهد این مسیر را شروع و دنبال کند، یک مهاجر افغانستانی هم باشد که در کودکی از کشورش به ایران آمده و بخواهد قدم در این مسیر بگذارد. همه اینها کافی است تا هر کسی را از طی طریق در مسیر فیلمسازی منصرف کند. اما قصه نوید محمودی متفاوت است؛ فیلمساز افغانستانی ساکن ایران که همراه برادرش جمشید، یکی از زوج‌های فیلمسازی و کارگردانی معروف سینمای ایران را ساخته‌اند. اما محمودی چطور توانسته به چنین جایگاهی برسد؟ همه اینها به نگاه و خوش‌بینی دوست‌داشتنی او بازمی‌گردد؛ به اینکه هیچ‌گاه فکر نکرده که نمی‌شود و شاید نشود و... . این فیلمساز متولد 1359، در ده‌ها رویداد سینمایی شرکت کرده و تا به حال با سه فیلم نیز توانسته نماینده کشورش در اسکار غیرانگلیسی‌زبان باشد.
 
   شما بالاخره فیلمساز هستید، یا کارگردان یا نویسنده یا شاعر؟
در این مورد از واژه‌ای کلی به اسم فیلمساز استفاده می‌کنم که شامل همه این موارد می‌شود.
    پس بخش شعر چه می‌شود؟
متعلق به 25سالگی من است. شاید الان چیزهایی بنویسم ولی دیگر جدی نیست.
    شما که متولد59 هستید، چه سالی تصمیم گرفتید فیلمساز شوید؟
در یازده‌سالگی. یک‌بار فیلم «دونده» امیر نادری را از شبکه یک دیدم. تلاش‌های امیرو برای یادگرفتن الفبا، این حس را در من زنده کرد که می‌خواهم فیلمساز شوم.
    چرا؟
امیرو به‌شدت شبیه من بود. من هم چنین شرایطی داشتم و سختی‌های زیادی کشیده بودم.
    این، رؤیایی بود برای روزگار نوجوانی؟
شاید عجیب باشد، ولی از همان یازده‌سالگی تصمیمم را گرفتم تا همین‌جایی باشم که الان هستم. یعنی می‌دانستم باید بروم و کارگردانی پیدا کرده و دستیاری کنم و...
    واقعاً؟
از دوره راهنمایی دیگر درسخوان نبودم. فقط دنبال یک فیلمساز بودم که دستیارش بشوم. گفتم حالا کنارش یک دیپلمی هم می‌گیرم. تا اینکه در سیزده‌سالگی با محمد حسن‌زاده در تلویزیون آشنا شده و دستیارش شدم.
    چطور در این سن و سال به شما اعتماد کردند؟
در سینمای تجربی این رویه عادی است. جناب حسن‌زاده و امیر نادری و... هم چنین بودند. من هم این مسیر را دنبال کردم و در شانزده‌سالگی نخستین فیلم کوتاهم را ساختم.
    شما، هم یک مهاجر بودید، هم یک نوجوان سختی‌کشیده و هم وارد حوزه سختی مثل کارگردانی می‌شدید؛ این موانع پشیمان‌تان نکرد؟
شوق برای رسیدن و امید به اینکه شدنی است، مسیرها را باز می‌کند. این اعتقاد بزرگ من است. لحظه‌ای از زندگی‌ام را به یاد نمی‌آورم که بگویم نمی‌شود! مثلاً می‌خواستم بروم تلویزیون، می‌گفتند شناسنامه بده برای آفیش؛ نداشتم. ولی راه دیگری برای رفتن پیدا می‌کردم. وقتی تصمیم بگیرید که «باید» محقق شود، راهش را پیدا می‌کنید.
    آن موقع چه آینده‌ای برای خودتان تصور می‌کردید؟
من در پشت صحنه چند مترمکعب عشق، روز اولی که داشت کلید می‌خورد، به همکارانم گفتم که من و جمشید (کارگردان فیلم و برادرم) که قطعا سیمرغ می‌گیریم، شما بروید تلاش‌تان را بکنید که جایزه‌ بگیرید.
    واقعاً؟
فیلمش هست. 15روز که از ساخت آن گذشته بود، به افغانستان زنگ زدم که از طرف آنجا برود اسکار؛ فیلمی که هنوز ساخته نشده بود. ایمان کامل به انتخاب‌هایم داشتم. از سال 72 این حرفه را جدی شروع کردم و سال92 در جشنواره فجر بودم. چنان ایمان داشتم که فیلم اول ما مؤثر است که همه پس‌اندازم در این 20سال را که یک خانه بود، فروختم و فیلم را ساختم.
    واقعاً نترسیدید؟
به معنای واقعی نه. همیشه به اطرافیان و جوانانم می‌گویم حتی در چنین شرایط سختی که امروز داریم، به شما قول می‌دهم اگر کسی بخواهد، می‌شود. بزرگ‌ترین دلیل نشدن‌ها، نخواستن‌های درونی ماست. شعارش را می‌دهیم که خودمان را برای هدف‌مان به در و دیوار می‌زنیم. ولی فقط ادای کسانی که خودشان را به در و دیوار می‌زنند را درمی‌آوریم. من در بیست سالگی 26قسمت 12دقیقه‌ای‌ برای گروه خانواده شبکه یک سیما ساختم؛ در آن پنج ماه در شبانه‌روز فقط سه‌ساعت می‌خوابیدم؛ چنان شوقی به کارم و فیلمسازی داشتم. همین الان هم چنین شوقی را برای شروع فیلمبرداری دارم.
    چطور در این 20سال این شوق از دست نرفته؟
فیلمسازی جهان خلق است و همین خلق‌کردن، همیشه به آدم انگیزه می‌دهد؛ اینکه شما خالق شخصیت‌ها و اتفاقات فیلم هستید.
    تا حالا فکر کرده‌اید این گفته‌ها و تجربه‌ها را مستند کنید تا دیگران استفاده کنند؟ هم جوانان و هم هنرمندان و هم مهاجران کشورمان...
همیشه سعی کرده‌ام این حرف‌ها را بزنم ولی برای مستند و شبیه آن زود است. مراکز آموزش دانشگاهی برای آموزش سینما و... هم مدام لطف دارند به من ولی می‌گویم الان زود است و فعلاً باید یاد بگیرم. تلاشم این است که در قالب گفت‌وگوهایی مثل همین گفت‌وگو و نقل بخشی از زندگی‌ام در اینستاگرام و...، این نکته‌ها را یادآوری کنم.
    بازخوردی هم دارد؟
خیلی زیاد. مثلاً مهاجرهایی که در ایران هستند، وقتی جایگاه من و برادرم را می‌بینند یا فرشته حسینی را می‌بینند که به سینما آمده و الان چه جایگاهی دارد یا جایگاه حسیبا ابراهیمی را می‌بینند، به یک چیزی امیدوار می‌شوند که اگر برای اینها شده برای ما هم شدنی است. مطمئنم که حضور مهاجران در فرهنگ و هنر و رسانه ایران در سال 1400 قابل‌مقایسه با قبل نیست. همان‌طور که چند سال بعد هم وضعیت بهتر خواهد بود.
    که اگر شماها این موانع را نمی‌شکستید چنین نمی‌شد...
خدا به عده‌ای چنین لطفی کرده و این مأموریت را به آنها می‌سپارد. اینکه خدا در یازده‌سالگی این شوق را در من ایجاد کرده و بعدها نیز به جای ازبین‌رفتن آن را چند برابر می‌کند، یعنی که مأموریتی به من سپرده. در کل معتقدم آدم‌های امیدوار و باانگیزه خیلی ثروتمند هستند.
    حس می‌کنم این احساس مأموریتی که به آدم دست می‌دهد از آن شوق و علاقه مهم‌تر است. چنین نیست؟
ببینید! جوانانی که در همه جای ایران هستند و مثلاً زندگی من را می‌خوانند و متوجه سختی‌هایی که کشیده‌ام می‌شوند، به‌نظر شما چقدر انگیزه می‌گیرند؟ به این نتیجه می‌رسند که پس سینما و کارگردانی فقط بابای پولدار نمی‌خواهد. در مورد بقیه هم چنین بوده. من به امیر نادری خیلی علاقه دارم. در جوانی به تهران مهاجرت کرده و سناریوی خود را زیر بغلش زده و به همه استودیوها سر می‌زد. به‌نظرم همه آدم‌ها این رسالت و وظیفه را نسبت به نسل بعد از خود دارند که از پیروزی‌ها و شکست‌های‌شان برای آنها بگویند. من و شما الان داریم با هم گفت‌وگو می‌کنیم و نزدیک به دو سه‌هفته‌ای است که در افغانستان شبه‌کودتایی اتفاق افتاده و حکومت رسمی این کشور به‌دست طالبان افتاده. در این میان یکی از نگرانی‌های همه ما، سینما، فرهنگ و هنر و مشتقات آن است. اینها در دوره قبلی حکومت طالبان به‌معنای واقعی از بین رفته بود. من این چندروزه ذهنم مدام درگیر این بحث است که یادآوری کنم افغانستان امروز افغانستان جدید است و باید با چنین نگاهی به آن نگریست. من در قبال چنین جامعه‌ای که در آن زیسته‌ام و در قبال جامعه‌ای که الان در آن زندگی می‌کنم وظیفه دارم. اینها شعار نیست. من باید به آن جامعه افغانستان و به این جامعه ایران همه این موارد را بگویم و منتقل کنم؛ این رسالت را دارم. من در برهه‌ای از زندگی‌ام در بازه‌ای چندساله، به قدری شکست خورده بودم که فکر می‌کردم دیگر برنخواهم خاست. اما سال ششم برخاستم و موفقیت‌های بزرگی به‌دست آوردم. این روایت‌ها برای جوان‌های امروز هر دو کشور که متأسفانه به‌شدت بی‌انگیزه هستند، یک ضرورت است.

این خبر را به اشتراک بگذارید