• شنبه 28 مهر 1403
  • السَّبْت 15 ربیع الثانی 1446
  • 2024 Oct 19
دو شنبه 8 شهریور 1400
کد مطلب : 139133
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/Z6xA8
+
-

بوک مارک/ بینوایان

ویکتور هوگو

من ژان والژان هستم. یک محکوم. 19سال زندانی بودم. 4 روز پیش آزاد شدم و امروز 12 فرسخ پیاده راه آمده‌ام. از تولون راه افتاده‌ام و می‌خواهم به پونتارلیه بروم. اما به‌خاطر گذرنامه زردم که خاص محکومین است و باید آن را به شهرداری نشان می‌دادم، در هیچ مسافرخانه‌ای راهم ندادند. کسی هم به من جا نداد. به لانه سگی پناه بردم. بی‌شک آن سگ هم اگر انسان بود و می‌فهمید زندانی سابقه‌دار هستم، او هم مرا از لانه‌اش بیرون می‌کرد. به صحرا رفتم تا زیر آسمان خدا بخوابم و ستاره‌ها را ببینم اما ستاره‌ای وجود نداشت. لحظه‌ای با خود فکر کردم اگر باران ببارد، خدا جلوی باریدنش را نخواهد گرفت. برای همین به شهر آمدم تا درِ خانه‌ای را بزنم. در میدان شهر، روی تخته‌سنگی دراز کشیده بودم که پیرزنی خانه شما را نشانم داد و گفت در بزنم. اینجا مسافرخانه است؟ من پول دارم. در زندان پس‌انداز کرده‌ام. 109 فرانک و 15 سو می‌شود. می‌توانم هزینه‌اش را بپردازم. خسته و گرسنه‌ام. می‌توانم شب را همین‌جا بمانم؟

 

این خبر را به اشتراک بگذارید