محمود دولتآبادی
سایهای دنبالش بود. همان سایه همیشه. سایه، خودش را در سایه دیوار گم میکرد و باز پیدایش میشد. گنده بود، بهنظر یوسف گنده میآمد، یا اینکه شب و سایه روشن کوچهها او را گنده، گندهتر مینمود؟ هرچه بود، این سایه ذهن یوسف را پر کرده بود. چیزی مثل بختک بود. هیکلش به اندازه دو تا آدم معمولی بهنظر میرسید. یوسف حس میکرد خیلی باید درشت استخوان و گوشتالو باشد. مثل یک گاو باد کرده. گاوی که پوستش را با کاه پر کنند. شکمش لابد خیلی جلو آمده است. مثل شکم گاو. حتما پیراهنش، آنجا که روی شیب شکمش را میپوشاند، چرک و کثیف باید باشد. مثل چرم.
بوک مارک/ روز و شب یوسف
در همینه زمینه :