قصه شهر/ توی ترافیک میمانیم و زندگی ادامه دارد
داوود پنهانی
تهران صبحهایی دارد که ما برای رسیدن به محل کار باید از جایی در اطراف شهر برانیم و توی ترافیک بمانیم و آرام برانیم و حواسمان باشد که توی مسیر با هم برخورد نکنیم و کم نیاوریم و ترافیک امانمان را نبرد. این وقت صبح که ساعت از قبل شش شروع شده گاهی که حرکت میکنیم به سمت تهران، از همه جای اطراف تهران که حرکت میکنیم، ما مجموعه متنوعی هستیم که برای حرکت از همدیگر سبقت میگیریم، خط عوض میکنیم، به چپ و راست میرویم و مسیر جاده و بزرگراه را ادامه میدهیم تا زودتر برسیم و همیشه هم اینطور نیست که زودتر برسیم. چون توی مسیر ما، جز بخت و اقبال مساعد خیلی وقتها باید کسی تصادف نکرده باشد، ماشینی خراب نشده باشد و جاده و خیابان به قرق کامیونها و اتوبوسها درنیامده باشد. پس ما وقتی حرکت میکنیم عوامل متعددی را درنظر میگیریم. شرطی شدهایم و میدانیم گرههای ترافیک توی مسیر کجاست. در این یکنواختی محض، در این شروع تکراری زندگی، در این صبحهای همیشگی یکی از ما به جلو زل زده، یکی ماتش برده، یکی شیشه سمت چپ ماشینش را پایین آورده و دستش بیرون مانده، یکی دارد سیگار میکشد، یکی را میبینیم که پشت فرمان خودرو دارد چای مینوشد، یکی که راننده تاکسی است مشغول صحبت با مسافر بغلدستی است، یکی با همسرش حرف میزند، یکی تلفنش را توی دست گرفته دارد شماره میگیرد، یکی مشغول تماشای سگهایی است که از در باغی بیرون زدهاند، یکی مراقب است به ماشین جلویی برخورد نکند، یکی مدام خط عوض میکند، یکی به آنکه پیچیده جلویش دشنام میدهد، یکی سوار موتور است و تندی از کنار ما که توی ترافیک گیر افتادهایم رد میشود و میرود. یکی با راننده ماشین بغلدستی گپ میزند، یکی میخواهد بپیچد سمت راست ما به او راه نمیدهیم. یکی راهنما میزند، بوق میزند، هوار میکشد، التماس میکند. ما گرگ باران دیدهایم و پایمان را کردهایم توی یک کفش که به او راه ندهیم. راه نمیدهیم، پشت سرمان میماند با نفرین و چراغ راهنمای سمت راست که همچنان روشن و خاموش میشود. بمان همشهری، پشت سر بمان. با نفرین و ناله، ترافیک باز نمیشود و ما با تو دوست نمیشویم. صبح سمج تهران برای ما با این چیزها شروع میشود. گاهی که خیلی شانس بیاوریم، گاهی که خیلی از ما خواب مانده باشند، اوضاع بزرگراه و جاده که اندکی بهتر باشد، پایمان که روی پدال گاز باشد، توی این مسیر تکراری چنان رانندگی میکنیم که انگار میخواهیم به انتهای جهان برسیم. ما رانندگان تکراری، ما همشهریهای تکراری صبحهای تهران را دوست داریم و عادت کردهایم که همیشه دستمان روی بوق باشد و ترافیک روبهرویمان.