روشنفکری در خیابان/ پنکههای عزیز
مریم ساحلی
پنکهها که روشن میشوند خوابهایمان قشنگترند. من که میگویم گرما را هم اگر ندید بگیریم صدای گردش پروانههاشان مثل لالاییهایی که در دور دست زمان گم شدهاند، آدمها را آرام آرام روانه سرزمین خواب میکنند. دیروز نه پریروز، وقتی پنکهای معیوب را سپردم دست تعمیرکار، پرسیدم: کی حاضر میشود؟
با دست صف پنکههای چشم انتظار را نشان داد و گفت: بعد از اینها. نشسته بودند کنار هم. انگار همه را میشناختم. قدیمیترینشان شبیه نخستین پنکهای بود که در خاطرات کودکیام هنوز میچرخد. یک زمانی مادران ما روبانهای رنگی میبستند به میلههای حفاظ پنکه. پروانهها که میچرخیدند روبانها به رقص درمیآمدند. بعدتر که نسل جدید پنکهها رسید، دیدیم چراغ خواب و تایمر هم دارند. نور چراغ خوابشان تعریفی نبود اما تایمرها کارشان درست بود. بعضیها شبها که میخواستند بخوابند، پیچش را میچرخاندند و تنظیمش میکردند که مثلا 2ساعت بعد خاموش شود. هر چند دوباره از گرما بیدار میشدند و روشنش میکردند.
آن روزها میلههای حفاظ پنکهها مثل حالا نزدیک به هم نبود و پروانه پنکهها فلزی بود و لبه تیز. مادرها ششدانگ حواسشان را باید جمع میکردند که نکند بچهای به پنکه نزدیک شود. اما لذت اینکه سرمان را نزدیک کنیم به پنکه و بگوییم آآآآآ و به انعکاس لرزان صدامان لابهلای چرخش پرهها بخندیم کم نبود. آن سالها که پای کولرها مثل امروز به خانههامان نرسیده بود، تنظیم سر و گردن پنکه هم آدابی داشت. نکند باد پنکه غذا را سرد کند یا پای فلانی که درد میکند، اذیت شود. مهمان که داشتیم حواس بزرگترها بود که پنکه به نحو احسن در خدمتش باشد. آن وقتها محافل عروسی و عزا هم با پنکهها میگذشت. هر که از راه میرسید سر میچرخاند تا اگر نزدیک پنکه جایی هنوز خالی مانده است، همانجا بنشیند. آن روزها قرض گرفتن پنکه هم اصلا عجیب نبود و خیلی از همین مجالس و مهمانیهای شلوغ با پنکههای همسایهها خنک میشد. پنکههای رومیزی کوچکی هم بودند که کم بودند و از آنها کوچکتر و بانمکتر پنکههایی بودند که بعضی رانندههای تاکسی نزدیک بهخودشان نصب کردهبودند و از نسیمش به تنهایی محظوظ میشدند. البته شما هم میدانید، پنکههای سقفی هم بودند که هنوز کم و بیش هستند؛ همانگونه که پنکههای دیواری، رومیزی و پایهدار، بیخیال امپراتوری کولرها در گرمای نفسگیر تابستان همنشین ما هستند. آری، تابستان فصل پنکههاست؛ پنکههای عزیز.