• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
پنج شنبه 13 خرداد 1400
کد مطلب : 132275
+
-

هدیه‌ی بدون مناسبت

هدیه‌ی بدون مناسبت

همان‌طور که روی اسکله‌ی کهنه نشسته‌ و چشمانم را بسته‌ام، سعی می‌کنم با دریا انس بگیرم. پاهایم را به‌آرامی توی آب می‌گذارم و آرام‌آرام تکان می‌دهم. بوییدن آب اقیانوس و شنیدن صدای مرغ‌های دریایی باعث می‌شود متوجه آمدن بابابزرگ نشوم.
- این‌جا چی‌کار می‌کنی عزیزکم؟
با شنیدن صدای بابابزرگ، سرم را به سمتش می‌چرخانم و می‌بینم روی سبد دوچرخه‌اش یک چیز کادوپیچی شده گذاشته است. با لبخند می‌پرسم: «این چیه بابابزرگ؟»
- الآن بهت می‌گم عسلک کنجکاوم!
آن‌ را برمی‌دارد و از روی زین دوچرخه قراضه‌اش بلند می‌شود. بعد می‌آید پیشم می‌نشیند و می‌گوید: «این برای توئه!»
«توش چیه بابابزرگ؟»
با لبخند می‌گوید: «باز کن تا بفهمی!»
با هیجان کادو را باز می‌کنم.
- وااااای! بابابزرگ! این چه‌قدر خوشگله!
کاغذ کادو، عروسک خوشگلی را پنهان کرده بود. خیلی دوستش دارم. چهره‌ی عروسک، سبزه است و انگار دارد با چشمانش به من می‌گوید که خیلی دوستم دارد.
- عاشقشم بابابزرگ! برای چی این رو برام خریدی؟
- خب، چون خیلی دوست دارم!
- فقط چون خیلی دوستم داری؟
- آره دیگه.
- آخه... معمولاً آدم‌ها برای مناسبت‌های خاص به هم کادو می‌دن؛ تولدی، عیدی، روز مادری، روز پدری...
حرفم را قطع می‌کند و با مهربانی می‌گوید: «عسلکم، اون آدم‌ها نمی‌دونن که عزیزانشون ممکنه تو اون مناسبت‌ها دیگه نباشن و دیگه نتونن هدیه بگیرن. برای همین تصمیم گرفتم امروز بهت چیزی رو هدیه بدم که می‌دونم خیلی دوست داری.»
لبخندم محو می‌شود. غمگین می‌شوم.
- چرا ناراحت شدی عزیزم؟ حرف بدی زدم؟
دماغم را بالا می‌کشم و می‌گویم: «نه... اما مامان هیچ‌وقت از این‌ها نمی‌خره. می‌گه پول و وقت این چرت‌و‌پرت‌ها رو نداره...»
- مامانت بعد از این‌که بابات ترکش کرد، خیلی عصبی و افسرده شده. وقت نداره، چون باید تمام‌وقت کار کنه. ولی مطمئن باش خیلی دوستت داره.
به خورشیدی که دارد در دریا غرق می‌‌شود، زل می‌زنم.
- این‌طور فکر می‌کنی بابابزرگ؟
کمی مکث می‌کند. بعد می‌گوید: «نه، اصلاً!» نخودی می‌خندد و می‌گوید: «مطمئنم همین‌طوره. مریم، اون خیلی دوستت داره، فقط وقت نداره این رو بهت بگه. اما زنگ زد و گفت امروز زودتر می‌آد خونه.»
با هیجان می‌پرسم: «واقعاً؟!»
- آره...، ئه! کجا رفتی مریم؟!
آن‌قدر دور شدم که ادامه‌ی‌ حرف بابابزرگ را نشنیدم...
کسری شاهدی
۱۴ ساله از کرج

این خبر را به اشتراک بگذارید