خالد حسینی
یادم میآید بچه که بودم، از کارهایی که مادرهای دیگر میکردند و مامان نمیکرد چقدر پکر میشدم. موقع راهرفتن دستم را نمیگرفت. مرا روی زانوهایش نمینشاند، قصههای وقت خواب را برایم نمیخواند، برای شب بهخیر گفتن مرا نمیبوسید. اینها کمابیش واقعی بودند. اما در تمام آن سالها از دیدن حقیقت بزرگتری غافل بودم؛ حقیقتی که زیر غم و غصهام دفن شد بیآنکه از آن قدردانی و سپاسگزاری کنم. و آن اینکه مادرم هرگز ترکم نکرد. هدیه او به من این بود. این شناخت بیخدشه که مامان هرگز مثل مادر «تالیا» رفتار نکرد. مادرم بود و مرا نمیگذاشت برود سراغ زندگی خودش. همین را از او پذیرفته بودم و توقع داشتم. این کارش برایم همانقدر طبیعی بود که تابش خورشید.
بوک مارک/ ندای کوهستان
در همینه زمینه :