• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
یکشنبه 26 اردیبهشت 1400
کد مطلب : 130732
+
-

روشنفکری در خیابان/ هوای حالت را داشته باش

سیدمحمدحسین هاشمی

دیده ای بعضی از وقت‌ها، بعضی از آدم‌ها چطور به دلت می‌نشینند همشهری؟ مطمئنی که تا حالا ندیده‌ای‌شان؛ اما وقتی می‌بینی با خودت می‌گویی چقدر کیف کردم از دیدنش؛ چقدر چسبید؛ کاش می‌شد دوباره ببینمش. بعضی آدم‌ها، حضورشان، وجودشان، حتی لحظه‌ای بودنشان، غنیمت است. درست مثل خیلی از پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایمان. نمی‌دانم که تو پدربزرگ و مادربزرگ داری یا نه؛ من ندارم؛ سال‌هاست عمرشان را به شما داده‌اند؛ اما یادم هست که وقتی بودند برای تمام خانواده نعمت بودند؛ لحظه‌شماری می‌کردیم که آخر هفته بشود و برویم به دیدنشان. همه می‌آمدند. دایی و خاله، عمه و عمو. اصلاً انگار نقطه ثقل بودند برای خانواده؛ برای جمع خودمانی‌مان. آنقدر که وقتی رفتند، انگار چسب خانواده از هم وا رفت؛ انگار کبریت زیر شمع گرفته باشی. بعضی آدم‌ها هم دقیقاً همینطوری هستند. وقتی که هستند، وقتی که هم‌کلامت می‌شوند، وقتی که توی لحظه‌هایت پا می‌گذارند، وجودشان را حس می‌کنی؛ انگار وزن دنیایت را سنگین می‌کنند. دیروز با یکی از همین‌ها هم‌کلام شدم. چجوری‌اش بماند برای یک روز دیگر؛ امروز می‌خواهم از حرف‌هایش بگویم. الان درست ۶ ساعت و ۲۱ دقیقه است که او را دیده‌ام. می‌گویی چطور انقدر دقیق یادم هست؟ چون دقیقاً وقتی بود که داشتم از تاکسی پیاده می‌شدم و تازه خبر شروع شده بود و اعلام کرد که رئیسی، هاشمی، لاریجانی و خیلی‌های دیگر، برای ثبت‌نام انتخابات ریاست‌جمهوری به وزارت کشور رفته‌اند. حدوداً دو دقیقه بعد، دیدمش. موهای کم پشتی داشت، اندامی متوسط، لباسی معمولی و یک کیف دستی معمولی‌تر. به محض هم‌کلام شدن، گفت جزو آن‌هایی بوده که سال‌ها، خانه‌نشینی کرده و فقط خوانده و نوشته. گفت که از خیابان متنفر است؛ از صدای بوق ماشین؛ از ویراژ دادن‌های موتورسوارها؛ از دیدن این همه ساختمان سرد. گفت دلش خوش است به این بوستان‌های شهر؛ لاله، ملت، ساعی، شفق. یک جوری که انگار یک جایی توی همین پارک‌ها یک بخشی از وجودش را جا گذاشته باشد گفت: «می‌دونی جوون! دنیا خیلی بی‌ارزش‌تر از این‌هاست که غصه بخوری. آدم باید بی‌خیال باشه. باید غمش رو با چیزای خوب درمون کنه. باید موسیقی خوب گوش بده؛ مثلاً کیهان کلهر؛ باید فیلم خوب ببینه؛ مثلاً فیلم‌های کلاسیک؛ باید تا می‌تونه کتاب بخونه؛ حالا چه رمان؛ چه کتاب تاریخی؛ چه هنری. می‌دونی من فکر می‌کنم که باید برای جنگیدن با حال بد که این روزها کم هم نیست، باید مسلح بود؛ باید آمادگی داشت؛ عین آمادگی بدنی برای رزم، باید روحت آماده باشه. مگه ما قراره چند سال عمر کنیم که همه‌اش رو بذاریم پای حسرت خوردن؛ یه کمی هم از خودمون، روزگارمون، دنیامون باید لذت ببریم.» کاش می‌توانستم با لحن خودش صحبت کنم. با آرامشی که داشت. انگار یک کشتی عظیم است که تلاطم‌های دریا را یک به یک پشت سر گذاشته. یک ربعی با هم حرف زدیم تا رسیدیم به جایی که راهمان از هم جدا شد. کلی حرف بینمان رد و بدل شد اما قشنگ‌ترین جمله‌اش این بود؛ جمله‌ای که هیچ وقت فراموش نمی‌کنم؛ «توی یک کتاب دیدم که نوشته بود آخر مرد باید در جوانی شور و شری برای خودش درست کند که وقت پیری بتواند با آن قصه‌ها زندگی کند. پلک بزنی پا به سن گذاشته‌ای و تمام».

این خبر را به اشتراک بگذارید