این روزها که میگذرد
سیداحمد بطحایی
یک تا 10 زندگی که چیز قابل عرضهای جز نیمکت چوبی و تخته سیاه و توپ پلاستیکی و سرزانوی پاره بیشتر ندارد. 10 تا 20 هم جفتک هوا کردن و عصر رویش موهای زائد و ترانههای درخواستی. 20 تا 30 هم جاده شمال است. یا از جاده چالوس میروی که پر از پیچ است و دلبر. روی قلهای یا حواست نباشد تهِ چاه. خیلی داغ نباشی کمربند را سفت میبندی و از هراز میندازی. جوش نمیزنی، گله به گله پول عوارضی را میدهی تا آسه و یواش برسی. دهه 30 تا 40 زندگی ولی داستانش فرق دارد. به هرجا قرار است برسی دیگر رسیدی و هرچه هست در مسیرش هستی. درد 30 تا 40 اینجاش نیست. آنِ داستان از 35شروع میشود. آنجا که انگار روی خط استوای زندگیات پا گذاشتهای. آنجا که میبینی سالهایی که قرار است بیاید جمعه و شنبه و پنجشنبهاش، عید نوروز و نیمه شعبانش و تولد و سالگردش کمتر از سالهایی است که قرار است تجربه کنی. انگار از بالای همان قله قرار است لیز بخوری تا خود چال قبر. سنگ لحد. خب این وقتها همهچیز ارزشمندتر میشود. بامزهتر. عمیق و عجیبتر. انگاری یک ذرهبین میکروسکوپی گذاشته باشی روی هر روز و ساعتت و مدام تقسیماش کنی به 24 و 60. بعد دوباره به 60 و ر وی تمام لحظاتت اسم بگذاری که از یاد نروند. این رمضان و شبهاش هم توی این داستانِ ذرهبینی بهادار میشوند و روشنا. جان میگیرند اصلا. این شبها را با عینک بعد 35سالگی ببینید. شعاع نورِ صبحش را، قرمزی غروبش را و نسیم نرم و ملایمِ سحرش را. همدیگر را ماچ کنید و ما را دعا.